<part 17☁️🌱>

2.9K 164 9
                                    

<jimin>

با نشستن لبای ددی تهیونگ روی لبام خشکم زد نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم وقتی نفس کم آوردم ضربه ای به سینه ی ددی زدم که خودش فهمید و ازم جدا شد بلند بلند نفس میکشیدم لعنت به این آسم ددی تهیونگ با نگرانی گفت(خوبی جیمین؟)نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم(خوبم ددی)ددی تهیونگ لبخند مهربونی زد و موهامو نوازش کرد با باز شدن در ماشین و سوار شدن ددی کوک برگشتم و بهش نگاه کردم وقتی نگاه خیرمو حس کرد خم شد و گاز ریزی از لپم گرفت که نقی زدم و دستمو روی جای گازش کشیدم که ددی کوک زیر لب زمزمه کرد(کیوت)و بعدش ماشینو روشن و کرد و راه افتادیم ماشینای سیاه رنگی هم پشتمون میومدن به منظره اطرافم نگاه کردم واقعا قشنگ بودش

<jungkook>

کم کم دیگه داشتیم به جنگل نزدیک میشدیم
سمت جیمین و تهیونگ برگشتم و با لبخند گفتم(دیگه داریم میرسیم)جیمین با چشمای درشت و مظلومش نگاهم کرد و گفت(ددی اینجا خیلی خوشگلهههه)لبخندی زدم و گفتم(قسمت ممنوعه ی اینجا خیلی قشنگ تره قسمتی که هیچکدوم از انسان ها اونو نمیتونن ببینن)جیمین با بهت گفت(چقدر باحاله ددیییی)لبخندی زدم که به قسمت ممنوعه بالاخره رسیدیم گوشیمو برداشتم و شماره فلیکس رو گرفتم(هی فلیکس پشتمون بیاید ما وارد میشیم)فلیکس با صدای جدیش‌گفت(چشم قربان) گوشی رو قطع کردم و گوشی رو انداختم روی داشبورد به تخته سنگی که کلا روش از خزه های سبز پوشیده شده بود رسیدیم دنده ماشینو عوض کردم و سمت اون تخته سنگ رفتم که جیمین با ترس گفت(ددی الان تصادف میکنیمممم)پوزخندی زدم و وارد اون تخته سنگ که ورودی جنگل بود شدم و از اون طرف به جنگل مخفی رسیدیم صدای بهت زده ی جیمین بلند شد(چ...چطور ممکنهههه)تهیونگ خنده ای کرد و موهای جیمین و بهم ریخت(پسرکم قبلا اینجا اینطوری نبود ولی چون انسان ها وارد قلمرو میشدن و گرگ ها بهشون حمله میکردن پدر من جونگکوک اینجا رو جادو کردن تا فقط گرگینه ها بتونن واردش بشن)جیمین با بهت گفت(چقدر باحال)خنده ای کردم و سمت عمارت روندم بعد از چند مین به عمارتمون رسیدم عمارت قشنگمون که خونه ی منو تهیونگ بود به سمت جیمین بهت زده که به عمارت نگاه می‌کرد برگشتمو گفتم(به عمارت ددی هات خوش اومدی پسر کوچولوی من....)

"عمارت بسی خفن تهکوک😶"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"عمارت بسی خفن تهکوک😶"

<jimin>

با بهت به عمارت خفن روبه روم نگاه کردم
خیلی خفن و خوشگل بود سمت ددی ها برگشتم و با ذوق گفتم(خیلیییی خوشگلهههه)ددی تهیونگ خنده ای کرد و بوسه ای روی لپم زد(این خونه از ابن به بعد برای توام هست پسرم)ناخودآگاه گفتم(تا وقتی شما نباشید هیچوقت این خونه رو نمیخوام)با این حرفم ددیا لبخندی زدن و ددی کوک بوسه ای روی سرم زد و گفت (پیاده شید)ددی در ماشین رو باز کرد که سریع پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم واقعا خوشگل بود ددی ها جفتشون پیاده شدن و ددی تهیونگ اومد سمتمو دستمو گرفت و ددی کوک هم سمت دیگه ام ایستاد و دستمو گرفت سمت ورودی عمارت رفتیم که در باز شد و چهار تا آقای خوشتیپ و خیلی جذاب با یه پسر ریزه میزه و خوشگل که فکر کنم هم سن خودم بود بیرون اومدن یکی از اون مرد ها دستشو باز کرد و سمت ما اومد(به به زوج گرگینه عزیز دو پادشاه مافیا به عمارتتون خوش اومدیددد)فکر کنم منو هنوز ندیده بودن...

_________________________________________

سلاممممم به ریدرای گلم🦋😊
اینم پارت جدید😉
یعنی این پنج نفر کیا هستن؟پارت بعد معرفیشون میکنم☺️
میدونم پارت خیلی کمه اونم به علت ووت و کامنت خیلی کمه🥺
پس همین دیگه بای🖐😉
لطفا تعداد ووت و کامنت رو بیشتر کنید🫠

𝑴𝒚 𝒘𝒆𝒓𝒆𝒘𝒐𝒍𝒇 𝒅𝒂𝒅𝒅𝒊𝒆𝒔🐺🪽Where stories live. Discover now