.+ آره آره اینارو حتما ببرید بیرون.... و لطفا اون اسپیکر نارنجی رو برام بیارید.
= مطئنید؟ دیروز گفتید آبی.
+ نه نه. احساس میکنم به دیزاینم نمیاد.
= باشه حتما.جیمین توی راهرو ایستاده بود و درحال دستور دادن به کارگرا بود که بعضی از لوازم مهمونی رو عوض کنن چون عمرا اگه اجازه میداد همه فکر کنن پارتی هاش هرشب شبیه هم و تکراریه. تازه جدیدا قبل از مهمونی اعلام میکرد که مثلا تم امشب سبزه و همه باید سعی کنن سبز بپوشن یا کلی تم های عجیب و متفاوت.
گاهی آهنگای دیسکویی دهه هشتاد میزاشت گاهی هیپ هاپ و جدید و کلا توی این مدت کلی برای خودش سرگرمی جدید به وجود آورده بود. شبایی هم که حوصله نداشت به یکی از کلاب هاش میرفت و با دوستاش وقت میگذروند ولی اکثر اوقات مهمونی به راه بود و کنسل نمیشد.
توی همون راهرو ایستاده بود که یهو در روبروش باز شد و یونگی بیرون اومد.
جیمین لبخندی بهش زد
+ شب بخیر همسایه.یونگی جلو رفت
- شب بخیر.... امشبم مهمونی داری؟
+ خودتم میدونی که من ساعت نه شب شروع و سر ساعت دو شب مهمونی رو تموم میکنم و مثل قبلا تا نیمه های صبح موزیک بلند پخش نمیکنم پس بهتره اعتراض نکنی.
- اعتراض ندارم و خب همینکه میتونم بخوابم خوبه. فقط برام عجیبه که چرا یهو دوباره هرشب....
+ چون دلم تنگ شده. میدونم سوالت چیه ولی خب من این مدت کنسلش کرده بودم و باعث شد افسرده شم.سرشو برگردوند و به چشمای یونگی نگاه کرد
+ به هرحال آدما هیچ وقت عوض نمیشن نه؟! بالاخره به همون خود همیشگیشون برمیگردن!و بعد راهشو گرفت و به داخل خونش رفت.
یونگی تو دلش به خودش فوش داد که چرا بازم نتونسته یه حرف خوب بزنه و به نوعی اخلاق گندشو نشون داده.
اما بعد از کلی کلنجار با خودش تصمیم نهاییشو گرفته بود.
آره جیمین خیلی عجیب بود. آره اون دو نفر صد و هشتاد درجه متضاد هم بودن. آره جیمین با رفتار و حرف زدنش روی اعصاب یونگی میرفت ولی....
ولی یونگی بدش نمیومد! تو میتونی از یه چیزی متنفر باشی ولی هم زمان دوسشم داشته باشی و این دقیقا حسی بود که یونگی در حال حاضر تجربه میکرد.
دلش میخواست جیمین ازش دور بشه ولی همزمان دلش میخواست بیشتر هم بهش نزدیک بشه!
ولی باید چیکار میکرد؟ وقتی اینو حتی نمیتونست به خودش توضیح بده چطوری میخواست به جیمین توضیح بده؟!
مثلا میرفت به جیمین میگفت سلام حضور تو عصبیم میکنه ولی میشه لطفا پیشم بمونی و باهام مهربون باشی؟!! عجیب نمیشد؟
اما هنوزم یه چیزی بود که به بهونه اون میتونست با جیمین حرف بزنه و اونم قضیه کاریشون بود.
به نظر میومد آقای جان از کار کردن با یونگی لذت میبره و خب به بهانه های مختلف دوست داشت اونو به رستوران دعوت کنه و آهنگای بیشتری ازش بشنوه.
با بستن در گوشیشو درآورد و شماره ی آقای جان رو گرفت. میدونست پیشنهادشو رد نمیکنه.
بعد از چند دقیقه جواب داد
= اوه مین یونگی خودتی؟ چه عجب احوال مارو گرفتی.
- سلام. امیدوارم حالتون خوب باشه.
= ممنون پسر.... راستی خیلی حلال زاده ای. امروز یه نفر درباره آهنگات بهم زنگ زد و منم میخواستم بهت خبر بدم.
- اوه جدی؟
= بله. مثل اینکه قراره اتفاقای خوبی برات بیوفته. راستی یادم رفت بپرسم کاری داشتی؟
- ا.... آره. اتفاقا من و جیمین هم تو فکرمون بود که شمارو ببینیم.
= چه خوب. خیلی وقته جیمین روهم ندیدم. پس امشب بیاید رستوران مرکزی.
- راستش دوست داشتیم شما بیاید اینجا. نمیدونم میدونید یا نه ولی آشپزی جیمین محشره و خوشحال میشیم یه دورهمی کوچیک همراه شما داشته باشیم. اصرار داشت حتما خودش غذا درست کنه.
= این.... این خیلی دوست داشتنیه. ممنون بابت دعوتتون.
- باعث افتخاره. میتونیم راجع به کارهم حرف بزنیم.... پس ما فرداشب منتظرتون هستیم.
= باشه.... پس میبینمتون. آدرس رو برام بفرست.
- حتما. روز خوش.

YOU ARE READING
Midnight (yoonmin)
Romanceیونگی، آهنگسازی که پس از سالها شکست در کشورهای دیگر به کره بازگشته، در یکی از محلههای آرام سئول خانهای اجاره میکند تا روی موسیقیاش کار کند و شاید بتواند در وطنش موفق شود. اما همسایه روبهرویی او ، جیمین ، هر شب مهمانیهای پرسر و صدایی برگزار می...