تموم شد..اولین کارم انجام شد..میدونستم روح ویهان آروم شده و به خواستهاش رسیده اما خودم آروم نبودم حرف ویهان تو ذهنم تکرار میشد دوستش دارم..حس دردناکی بود..از اون دردناکتر حس و حال ییبو بود
ییبو هم دوسش داشت شاید جفتش نبود اما دوست داشتن که بود..دوست داشتنی که انقدر بزرگ بود که باعث عذاب وجدانم میشد..دوست داشتنی که هنوز بین منو ییبو شکل نگرفته بود
ما جفت هم بودیم اما احساسمون هنوز کم عمق بود..
رفتم داخل به پشتم نگاه کردم میدونستم ییبو نمیاد به همون دلیلی که صبح از پیشم رفت چون هنوز بخش زیادی از قلبش مال ویهان بود نایینگ و سه قلوها داخل منتظر ما بودن یی با نگرانی پرسید
۰تو و خاله زئی باهم دعوا کردین؟
قبل من نایینگ گفت
ــ نه فقط صحبت کردن
لینگ پرسید
•پس چرا خاله زئی خواست به جان حمله کنه
سریع گفتم
+ حمله نبود..نمایش بود..داشت قدرتشو نشون میداد
به نایینگ نگاه کردمو گفتم
+بهتره من دوش بگیرم خیلی خیس شدم
نایینگ سری تکون داد و با این بهانه ازش جدا شدم دوست داشتم ذهنمو از ویهان خالی کنم حالا که اون رفته بود مسلماً یه روح دیگه باید هدایت میشد لباسامو برداشتم وارد حموم شدم تو آینه به صورتم نگاه کردم من تو این مدت قدرت واقعی رو حس کردم لذت بخش بود واقعا لذت بخش بود اما چرا جای یه چیزی درونم کم بود؟
صدای پسرا از پشت در حموم اومد
یوان گفت
°کی میای جان
لبخندی زدمو گفتم
+ده دقیقه دیگه
واقعا پسرا رو دوست داشتم حس خوبی بهم میدادن سریع دوش گرفتم و رفتم بیرون حوله رو رو موهام انداختم و رفتم طرف پذیرایی پسرا دوئیدن سمتمو نایینگ گفت
ــ بچهها برات شربت سودان درست کردن
هر سه دورمو گرفتن تا منو به سمت آشپزخونه ببرن رو میز سه تا لیوان بود نایینگ با خنده گفت
ــ نفری یه لیوان برات درست کردم باید هر سه رو بخوری
خندیدم و گفتم
+وای دستتون درد نکنه اتفاقاً خیلی تشنه بودم
بیاین باهم بخوریم
نشستم پشت میز و پسرا هم نشستن نایینگ گفت
ــ بزار لیوان کوچیک بیارم باهم بخورین
با لبخند نگاهم بین بچهها که جواب نایینگ و میدادن چرخیدو افتاد رو شیشه پنجره یهو خشک شدم..مامان..انگار پشت شیشه ایستاده بود..مامان..کسی که من فقط از تو عکسا میشناختمش ناخوداگاه بلند شدم اصلا نمیفهمیدم دورم چه خبره با سرعت رفتم بیرون اما هیچ چیزی اون پشت نبود به آسمون نگاه کردم به ابرهایی که انگار خیلی وقت بود خالی از بارون شده بودن به شیشه خیس پنجره نگاه کردم مامانو نمیدیدم اما بدنم میلرزید میدونستم هر چیزی بخواد بگه به اون شب مربوطه..شبی که اون به خاطر نجات من مرد..
با صدای یوان به خودم اومدم
°جان..شربت منو دوست نداشتی؟
یهو شرمنده شدم نگاش کردمو گفتم
+ببخشید عزیزم فکر کردم یه آشنا دیدم..بیا بریم تو
°کیو دیدی؟
+هیچکی..بیا تو..
اینو گفتم و هدایتش کردم داخل اما فقط تو فکرم یه چیز بود باید دوباره مامانو میدیدم...ییبو:::::::::::::::::::::
از بین درختا با بیشترین سرعتی که داشتم دوئیدم اما کافی نبود انگار هنوز خیلی دور بودم از روح و آرامش ویهان دور بودم بارون بند اومده بود و جنگل تازه بیتاب کننده بود سرعتمو بیشتر کردم که چیزی از کنار چشمم دور شد سریع ردشو گرفتم که دیدم پدربزرگم دنبالشه بخار نفسهای پیرمرد از چشمم دور نموند معلوم بود مدت زیادیه که در حال تعقیبشه سریع به سمتش رفتمو ازش رد شدمو پشت سر خوناشامی که در حال تعقیبش بود دوئیدم من تازه نفس بودمو اون خوناشام هم خسته نزدیک جاده مجبور شد از درخت پایین بپره بهترین لحظه برای من الان بود پاهاش به وسط جاده رسید که خیز برداشتم سمتش خواست بپره که پریدم روش پرت شد زمین و چیزی که تو دستش بود کمی دورتر پرت شد گردنشو بین دندونام گرفتم تا مانع فرارش بشم اما تو همین لحظه یه خوناشام دیگه پریدو اون وسیله دوربین مانندو برداشت بدن نیمه جون خوناشام اول رو رها کردم باید اون دوربینو ازش میگرفتم
دوباره زدم به جنگل..جنگلی که این بار دیگه قلمرو من نبود اینجا جنگل آزاد بود اما تعقیب این عوضی مهمتر از هر چیز دیگهای بود از بین درختا به سرعت میپرید خیلی بهش نزدیک شده بودم حضور خوناشامای دیگه رو دورم حس کردم داشتن منو محاصره میکردن میتونست یه تله باشه من از پس چند تا خوناشام بر میام اما اگه تعدادشون زیاد شه نمیتونم با همه تو یه لحظه بجنگم نمیخواستم بیشتر از این ریسک کنم تو یه حرکت ناگهانی ایستادمو جهت دوئیدنمو عوض کردم حدسم درست بود سه تا خوناشام پشتم بودن با تغییر جهتم بهم حمله کردن گردن یکی رو گرفتمو پرتش کردم روی دیگری سومی بهم حمله کرد جاخالی دادمو سرعتمو زیاد کردم سه تای دیگه اومدن سمت راستم سه تا هم سمت چپم بودن خدا میدونستم چندتا خوناشام دیگه پشت سرمن قشنگ مشخص بود میخوان منو بگیرن چون اگه هدفشون کشتن بود تا حالا حمله میکردن خوناشامای سمت راستم خودشونو بهم نزدیک کردن انگار میخواستن جهت دوئیدنمو تغییر بدم اما من مستقیم حرکت کردم برگشتم سمتشون و برنامه اونا رو به هم زدم آرایش منظم خوناشامای دورم به هم ریخت دوباره ایستادم و به سمت قلمرو دوئیدم به سرعت از جاده رد شدمو وارد قلمرو خودم شدم دیگه حضور هیچ کدومو حس نمیکردم
کمی موازی جاده دویدن اما خبری از پدربزرگ نبود مسیر خونه را پیش گرفتم و تو مسیر متوجه بوی پدربزرگ شدم به سمت خونه نرفته بود مسیر اونو دنبال کردم به دفتر مرکزی قلمرو رسیدم پدربزرگ با لیسا و یوبین روی ایوون ایستاده بودن بدن نیمه جون خوناشامی پایین رو زمین بود با دیدنم هر سه برگشتن سمتم تبدیل شدمو به سمتشون رفتم که یوبین گفت
ــ این یکیم مرده..از همون مردنا که زنده است اما مرده..
لیسا خندیدم گفت
ـــ ته توضیح بودی یوبین
پدربزرگ خسته گفت
ــ نتونستی اون دوربینو ازش بگیری؟
از پلهها بالا رفتمو گفتم
-نه..از قلمرو که خارج شدم ده دوازده تایی دورم کردن به سختی برگشتم
هرسه نگران نگام کردن که گفتم
-مشخص بود میخواستن منو بگیرن..باید بفهمیم برنامشون چیه..شما کجا اون عوضیو دیدی؟
پدربزرگ با این حرفم به خوناشام خیره شدو گفت
ــ با جان داشتیم صحبت میکردیم..از بیرون خونه چیزی شبیه فلاش دوربین اومدو چند بار تکرار شد..فکر کردم رعد و برقه..اما تا نزدیک پنجره اومده بود..تا دیدمش تعقیبش کردم
یوبین آروم گفت
ـــ یعنی داشت از جان عکس میگرفت؟
پدربزرگ سری تکون دادو لیسا گفت
ــــ این با چیزی که تو عکسا دیدیم جور در نمیاد
سریع گفتم
-عکسا ظاهر شد؟
هر دو سر تکون دادن و پدربزرگ گفت
ــ قضیه عکسا چیه؟
اشاره کردم بریم داخل و گفتم
- داستانش مفصلیه بریم تو براتون میگم...

YOU ARE READING
𝑾𝒐𝒍𝒇
Fantasy✷𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝒀𝒊𝒛𝒉𝒂𝒏(𝒀𝒊𝒃𝒐 𝑻𝒐𝒑) ✷𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆:𝑶𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆,𝑽𝒂𝒎𝒑𝒊𝒓𝒆,𝑴𝒑𝒓𝒆𝒈,𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆 گرگها مرگ را میپذیرند اما هرگز تن به قلاده نمیدن... ((دوستان عزیز این فیک اسمات نداره))