نباید خط قرمزها رو رد میکردی داداش کوچولو! تو که میدونستی چه بلایی سر یه قانون شکن میاد!!!
«روایت یه عشق ممنوع، با طعم دارک، رابطههای سمی و ذهنی بیمار... داستانی بیال، روانشناختی و خشن دربارهی سه نفر، سه گناه، و یه پایان غیرقابل پیشبینی.»
dark d...
دونگ ووک به سمت وسط سالن رفت. چاقو و اسلحه اش رو روی میزی که اونجا بود گذاشت.
دست به سینه و در عین حال متفکر، یکی از دستاشو زیر چونه اش گذاشت و به چاقو و اسلحه نگاه کرد!
+ خب، اینا کافی نیس!
به دو نفری که پیش در ورودی ایستاده بودن با انگشت اشاره کرد
چند ثانیه نکشید که، با جعبه ی تقریبا بزرگ و سنگینی، وارد شدن و به سمت ووکی که هنوز کنار میز ایستاده بود و با شرارت، نیشخندی روی لبش بود و به سیوان نگاه میکرد، رفتن!
جعبه رو باز کردن و انواع چاقوها و خنجرها و اسلحه های عجیبی که توی جعبه بودن رو، روی میز چیدن!
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
سیوان فقط در سکوت به این صحنه ها نگاه میکرد. در واقع نمیتونست حتی یه کلمه هم صحبت کنه! زبونش بند اومده بود! ووکی همینطور که داشت دور میز قدم میزد نوک انگشتاشو روی تیغه ی سرد چاقوها میکشید! یکی از خنجرها رو برداشت و به سمت سیوان رفت!
پسرک، برای خلاصی دست و پاهاش در تقلا بود.
- هیونگ... ووکی هیونگ!... خواهش میکنم ... یه لحظه صبر کن... من... من نمیدونم چی شده!... هیونگ... هیونگ تورو خدا...!
ووکی بالای سر سیوان بود و داشت اون بدن ظریف و خوش تراش رو با چشمهای تشنه اش، برانداز میکرد! در نهایت نگاهش روی صورت مچاله شده از ترسش متوقف شد...
اضطرابی که توی این صورت خواستنی بود، حتی براش جالبتر از همیشه حس خوشایندی داشت! تلاش بیهوده اش رو دوست داشت... میخواست التماس کردنش رو ببینه! بلاخره این حق رو داشت که بخواد تکاپوی معشوقش رو واسه بخشش ببینه!