<Taehyung>
با خجالت به جونگکوک نگاه کردم
(یاااااا جونگکوکاااا این حرفا چیه جلوی جیمین میزنی خجالت میکشم)جونگکوک با شیطنت گفت(چی گفتم مگه دلبرم؟فقط گفتم میتونی به پسر کوچولومون شیر بدی چیز بدی گفتم؟)جیمین درحالی که سعی میکرد از بغل جونگکوک بیاد پایین گفت(چطوری ددی بهم شیر بدهههه؟)لبخند مسخره ای زدم و گفتم(نظرتون چیه اول قوانین رو بگیم و در مورد رابطمون صحبت کنیم؟بعد به این موضوع رسیدگی کنیم)جونگکوک با این حرفم جدی شد و دوباره جیمین رو بغل کرد سمت مبل رفت و جیمین رو روی مبل تک نفره گزاشت و به من هم اشاره کرد برم پیشش بشینم رفتیم و روی مبل دونفره روبه روی جیمین نشستیم و روبه جیمین گفتم(خب لیمیتات و علایقت رو بگو)جیمین با استرس گفت(ام..خب..من علایقم پوشک،شیشه شیر،پستونک،بچه گونه حرف زدنه و لیمیتامم سوزن،آتیش،فلفل،تحقیر)آروم سری تکون دادم که جونگکوک گفت(سن لیتلیش چند باشه؟)نگاهی به چهره بچه گونه جیمین کردم(یک سال خوبه براش)بعد رو به جیمین گفتم(خب از خودت بگو پسرم)جیمین نفس عمیقی کشید و گفت(خب اسمم پارک جیمینه مادرم تو ۱۰ سالگیم فوت کرد بعد از مرگ مادرم پدرم عوض شد قمار میکرد،مشروب میخورد،مواد مخدر مصرف میکرد،همون موقع ها بود که با یکی از دوستای مادرم ازدواج کرد قبل از مرگ مادرم باهام مهربون بود ولی خب بعد ازدواجش با پدرم اونم باهام بد شد و اذیتم کرد خیلی بهم تو اون خونه سخت گذشت ولی بالاخره اون روز تونستم از اونجا فرار کردم تا حالا چنیدن بار سعی کردم فرار کنم اما پدرم فهمید و.....
بعد از مرگ مادرم من بهم شوک وارد شد و خب از اون موقع درگیر آسم شدم و مرتب باید اسپری بزنم)با شنیدن زندگی سخت جیمین حس کردم قلبم مچاله شد لبخند میزد ولی بغض تو صداش کاملا معلوم بود به جونگکوک نگاه کردم اخم وحشتناکی رو صورتش بود صد درصد داره تو ذهنش پدر جیمین رو به بدترین شکل ممکن میکشه سرفه ی آرومی کردم و گفتم(خب مارو هم که شناختی الان ۵ ساله که باهم ازدواج کردیم جفتمون مافیا هستیم و خب مااااا انسان نیستیم)
<jimin>
با بهت نگاهشون کردم و آروم زمزمه کردم(یعنی چی آدم نیستید؟)جونگکوک گفت(خب..ما گرگینه ایم)بیشتر تعجب کردم(یعنی چی چطور ممکنه آخه؟)تهیونگ گفت(عمارت اصلیه ما اینجا نیست ما به خاطر یه سری کار ها اینجا اومدیم وگرنه عمارت اصلیه ما داخل یه جنگل خارج از شهر سئول و خب ما شاهزاده و رئیس قبیلمون هستیم)با ترس گفتم(با انسان ها کاری ندارید؟)جونگکوک خنده ای کرد(نه پسرم اتفاقا ما از انسان ها در مقابل خون آشام ها محافظت میکنیم)با تردید گفتم(میشه بدن گرگیتون رو ببینم؟)تهیونگ گفت(العان نمشه ولی شب از اینجا میریم به عمارت اصلی اونجا بعد از رسیدن تبدیل میشیم)آروم سری تکون دادم که جونگکوک گفت(بیا اینجا ببینم مگه تو گرسنه ات نبود؟)با یادآوری گرسنگیم از جام بلند شدم و سمتشون رفتم.....

YOU ARE READING
𝑴𝒚 𝒘𝒆𝒓𝒆𝒘𝒐𝒍𝒇 𝒅𝒂𝒅𝒅𝒊𝒆𝒔🐺🪽
Romanceبرشی از رمان📃🌱 +ددیییییی ×چی شده پسرم چرا داری باز نق میزنی؟ +خو ددی از وقتی هانول اومده فقط به اون توجه میکنید مگه من بیبی تون نیستم؟🥺 ددی کوک همونطور که بغلم میکرد دم گوشم زمزمه کرد ÷ولی تو فقط جوجه کوچولوی مایی پسر کوچولوی حسود من....🫠 جیمین...