برشی از رمان📃🌱
+ددیییییی
×چی شده پسرم چرا داری باز نق میزنی؟
+خو ددی از وقتی هانول اومده فقط به اون توجه میکنید مگه من بیبی تون نیستم؟🥺
ددی کوک همونطور که بغلم میکرد دم گوشم زمزمه کرد
÷ولی تو فقط جوجه کوچولوی مایی پسر کوچولوی حسود من....🫠
جیمین...
با نفس نفس به جونگکوک نگاه کردم بعد از یه فعالیت طولانی هردومون واقعا خسته شدیم با حلقه شدن دستای جونگکوک دورم برگشتم و بهش نگاه کردم با صدای بم جذابش گفت(عشق من درد نداره؟)لبخندی زدم و گفتم(نه جونگکوکم عالیه عالیم)جونگکوک لبخندی زد و بوسه ای به لبام زد و آروم زمزمه کرد(میدونی که چقدر دوست دارم تهیونگم؟)با عشق لب زدم(آره میدونم جونگکوکم)
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
<jimin>
با بغض به پدرم نگاه کردم باز توی قمار باخته بود و داشت مادر ناتنیم رو کتک میزد دیگه خسته شده بودم دلم میخواست از این خونه ی جهنمی فرار کنم قبل از اینکه پدرم منو ببینه سریع از جام بلند شدم و سمت اتاقم یا همون زیرزمین دویدم کوله پشتی کهنه و خرابمو برداشتم و داخلش تعداد کمی از لباسام رو گزاشتم عروسک مورد علاقم رو از زیر پتو بیرون آوردم و بهش نگاه کردم من عاشق این عروسک بودم من یه لیتل بوی بودم قبلا وقتی پسر عموم اینجا بود با گوشیه اون تست دادم و تستم مثبت در اومد عروسکمو گزاشتم داخل کوله پشتیم و سریع پالتوی کهنه و پارمو تنم کردم و کوله رو برداشتم قبلا پدرم اینجا تو زیر زمین یه در مخفی کار گزاشته بود تا وقتیکه خواست از دست طلبکار ها فرار کنه راحت باشه ولی این در خراب بود و خودم هم تازه پیداشکرده بودم با شنیدن صدای داد بلند پدرم سریع سمت در دویدم و ازش خارج شدم این در به سمت جاده بود وقتی بیرون اومدم خودمو انداختم تو جاده و بلند نفس نفس زدم و من بیماری آسم داشتم و استرس برام سم بود ولی الان.... با صدای بوق بلند ماشین با بهت به ماشینی که با سرعت سمتم میومد نگاه کردم و بعدش درد عمیقی که تو سراسر بدنم پیچید...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
<omniscient>
راننده با ترس به جسم بی جون پسرک نگاه کرد اصلا اون پسرک ریزه میزه رو ندید که خودشو جلوی ماشین انداخته سریع از ماشین بیرون اومد و پسر رو بغل کرد و دوباره سمت ماشین رفت و اون رو داخل ماشین گزاشتم با ترس نبض پسر رو گرفت زنده بود سرعت گوشیش رو درآورد و شماره ی رئیسش رو گرفت
مرد:ا..الو رئیس؟
جونگکوک:چی شده یوجین؟
مرد:آ آقا من تصادف کردم زدم به یه پسر بچه
جونگکوک داد زد:چه غلطی کردی یوجین؟آخه تو مگه کوری؟
مرد:ب..ب..ببخشید قربان م..من الان چیکار کنم؟
جونگکوک:گمشو بیا عمارت ببینم چه گوهی خوردی
مرد:چشم قربان
بعد از پایان صحبت هاشون مرد سریع ماشین رو روشن کرد میدونست رئیسش قراره تنبیه سختی براش در نظر بگیره نگاهی به اون پسر کرد زیادی زیبا بود ولی بدون توجه به پسر با سرعت بیشتری سمت عمارت تاریک حرکت کرد.....
<jungkook>
با عصبانیت راه میرفتم منتظر بودم تا یوجین هرچه سریع تر برسه با نشستن دست فردی رو شونم با عصبانیت برگشتم ولی با دیدن تهیونگ نفس کلافه ای کشیدم تهیونگ آروم گفت(آروم باش جونگکوک)نفس عمیقی کشیدم و بوسه ای به لباش زدم با دیدن ماشین یوجین دوباره عصبانیتم برگشت سریع سمت ماشین رفتم با وایستادن ماشین یوجین پیاده شده با خشم سیلی محکمی به صورتش زدم داد زدم(چه غلطی کردی باز)یوجین با ترس گفت(ب..ببخشید قربان من اصلا اون پسر رو ندیدم یه دفعه افتاد جلوی ماشین و ولی زندست) با خشم گفتم(کجاست؟)گفت(داخل ماشین قربان)سمت ماشین رفتم و در رو باز کردم با دیدن یه پسر ریزه میزه ی کوچیک تعجب کردم دوباره با عصبانیت گفتم(اینکه بچست با یه بچه تصادف کردییی؟)تهیونگ یوجین رو کنار زد و سمتم اومد و داخل ماشین رو نگاه کرد(صبر کن)
<Taehyung>
با بهت به اون پسر بچه ی خوشگل نگاه کردم خیلی زیبا بود آروم بغلش کردم به شدت سبک بود درست مثل پر کاه آروم از ماشین خارجش کردم و به جونگکوک نگاه کردم و گفتم(بریم داخل.میخوام باهات صحبت کنم)جونگکوک سری تکون داد و نگاه عصبی دیگه ای به یوجین انداخت و هردو وارد عمارت شدیم....