پارت ۱

3.6K 193 92
                                    

سه ماه مونده به فارق التحصیلی، یه دانشجوی انتقالی داشتیم که به کلاسمون اومد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

سه ماه مونده به فارق التحصیلی، یه دانشجوی انتقالی داشتیم که به کلاسمون اومد. توی همون هفته ی اول جور شدیم! و تقریبا همه ی برنامه هامون رو با هم انجام میدادیم. کتابخونه. غذا خوری. پروژه. و حتی خوابگاهمون مشترک بود.
اون شب داشتم طبق معمول، با مین سو توی کتابخونه درس میخوندم که یه پیامک واسم اومد

+ یاااا... سیوان! کجایی؟ چرا یادی از ما نمیکنی؟ واقعا اینقدر سرت گرمه درسه؟!!!

از طرف ووکی بود. با دیدنش لبخندی به لبم نشست.

گوشیو برداشتم و جواب دادم؛

~ آره هیونگ شدیدا... استاد خیلی سختگیره. کلی پروژه بهمون داده

+ هی سیوان ما همین دورو برا کار داشتیم. گفتیم حالا که اینجاییم یه سری بهت بزنیم.

~ توی کتابخونه ی دانشگاهم. دارم درس میخونم

میدونستم اگه بخوام الان ببینمشون، باید کلی در مورد اوضاع و احوالم و دوست جدیدم مین سو بهشون توضیح بدم و ساعتها میخوان سین جیمم کنن!
واسه همین ترجیح دادم که بپیچونمشون تا بتونم به درسهام برسم!

همین موقع، مین سو کتابشو بست

× گشنمه. بریم شام؟!

نگاهی به ساعت انداختم. ده و نیم شب بود. از صبح هیچی نخورده بودیم و روی پروژه هامون کار میکردیم.

منم کتابمو بستمو گفتم: بریم

توی محوطه ی دانشگاه، شکوفه های گیلاس روی زمین میریختن و منظره ی قشنگی رو به وجود اورده بودن.

یاد حرف مادرم افتادم که میگفت، اگه دستتو باز کنی و بدون اینکه تلاش کنی، یکی از اون شکوفه ها تو دستت بیفته، یعنی به عشقت میرسی!

بی اختیار دستمو باز کردم و منتظر موندم یهو دو تا گلبرگ کف دستم افتادن!

× واووو... خوشبحالت! خیلی وقتا کسی حتی یه دونه شکوفه تو دستش نمیفته ولی تو جفت آوردی!

خندیدم

~ آره جفت آوردم. عجب شانسی...!

داشتیم میخندیدم و سر به سر هم میزاشتیم که صورتمو برگردوندم و ووکی رو دیدم. ماتم برده بود

 🔞من همخوابه ی هیونگام شدم!  🔞 I slept with my brothers! 🔞Where stories live. Discover now