نباید خط قرمزها رو رد میکردی داداش کوچولو! تو که میدونستی چه بلایی سر یه قانون شکن میاد!!!
«روایت یه عشق ممنوع، با طعم دارک، رابطههای سمی و ذهنی بیمار... داستانی بیال، روانشناختی و خشن دربارهی سه نفر، سه گناه، و یه پایان غیرقابل پیشبینی.»
dark d...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
سه ماه مونده به فارق التحصیلی، یه دانشجوی انتقالی داشتیم که به کلاسمون اومد. توی همون هفته ی اول جور شدیم! و تقریبا همه ی برنامه هامون رو با هم انجام میدادیم. کتابخونه. غذا خوری. پروژه. و حتی خوابگاهمون مشترک بود. اون شب داشتم طبق معمول، با مین سو توی کتابخونه درس میخوندم که یه پیامک واسم اومد
+ یاااا... سیوان! کجایی؟ چرا یادی از ما نمیکنی؟ واقعا اینقدر سرت گرمه درسه؟!!!
+ هی سیوان ما همین دورو برا کار داشتیم. گفتیم حالا که اینجاییم یه سری بهت بزنیم.
~ توی کتابخونه ی دانشگاهم. دارم درس میخونم
میدونستم اگه بخوام الان ببینمشون، باید کلی در مورد اوضاع و احوالم و دوست جدیدم مین سو بهشون توضیح بدم و ساعتها میخوان سین جیمم کنن! واسه همین ترجیح دادم که بپیچونمشون تا بتونم به درسهام برسم!
همین موقع، مین سو کتابشو بست
× گشنمه. بریم شام؟!
نگاهی به ساعت انداختم. ده و نیم شب بود. از صبح هیچی نخورده بودیم و روی پروژه هامون کار میکردیم.
منم کتابمو بستمو گفتم: بریم
توی محوطه ی دانشگاه، شکوفه های گیلاس روی زمین میریختن و منظره ی قشنگی رو به وجود اورده بودن.
یاد حرف مادرم افتادم که میگفت، اگه دستتو باز کنی و بدون اینکه تلاش کنی، یکی از اون شکوفه ها تو دستت بیفته، یعنی به عشقت میرسی!
بی اختیار دستمو باز کردم و منتظر موندم یهو دو تا گلبرگ کف دستم افتادن!
× واووو... خوشبحالت! خیلی وقتا کسی حتی یه دونه شکوفه تو دستش نمیفته ولی تو جفت آوردی!
خندیدم
~ آره جفت آوردم. عجب شانسی...!
داشتیم میخندیدم و سر به سر هم میزاشتیم که صورتمو برگردوندم و ووکی رو دیدم. ماتم برده بود