after story_1

1.9K 227 33
                                    

-آپا... گفتم که مدیرمون گفت امروز کارش خیلی مهمه، حداقل یکیتون باید بیاد!

تهیونگ نگاه دوباره ای به کیکی که کاملا کج پف کرده بود انداخت و با چاقو بخش دیگه‌ای ازش رو برید و نفس عمیقی کشید و گفت:
-خب چرا همین رو به کُ‌کُ جونت نمی‌گی؟ هوم؟
یوهان با بیچارگی روی اپن چهارزانو نشست و گفت:
- به اون می‌گم میگه به آپات بگو به تو می‌گم میگی به اون بگو... فک کنم اگه زنگ بزنم چیم چیم از اون سر دنیا پاشه بیاد بره جلسه امیدوارکننده‌تره!

تهیونگ نگاه خنثی و پوکر فیسی به یوهانی که حالا خیلی خوب قد کشیده بود و بزرگ شده بود انداخت و لب زد:
- فکر بدی هم نیست! برو زنگ بزن بگو بیاد...
یوهان تقریبا فریاد زد:
-آپا!
تهیونگ دستش رو تو موهاش فرو برد و گفت:
- جدی گفتم... هیچی بهتر از مهمون نمی‌تونه دوباره کانون خانواده رو گرم کنه!

یوهان نگاه دقیق تری به تهیونگ انداخت و تهیونگ لبخند خبیثی زد و یوهان لب زد:
- که اینطور...
تهیونگ چشمکی زد و تلفن رو  سمت یوهان گرفت، یوهان تلفن رو دست گرفت و در حالی که نگاهش به پله‌ها بود که مبادا جونگکوک سر برسه شماره‌ی جیمین رو گرفت و به محض وصل شدن تماس با صدای گرفته‌ای که باعث شد تهیونگ ابروهاش بالا بپره با جیمین حرف زد.
- چیم چیم... تو خوبی؟
جیمین در حالی که مشغول پیچیدن دسته‌گل خوش رنگی بود لب زد:
- خوبم یوهانی تو چطوری؟ خوبی؟ چرا صدات گرفته؟
یوهان در حالی که سعی می‌کرد بغض تو صداش کاملا مشهود باشه گفت:
- خوبم...
جیمین دسته گل رو روی میز گذاشت و لب زد:
- دروغ نگو بچه... چی شده؟
تهیونگ با چشم‌های گردی به یوهانی که دست پرورده‌ی خودش بود خیره شده ‌بود و تیکه‌های بریده شده‌ی کیک رو می‌خورد و تو دلش به خودش که چنین بچه‌ی عوضی تربیت کرده فحش می‌داد و از طرفی نمی‌تونست جلوی لبخند افتخارآمیزش رو بگیره، یوهان دقیقا مثل خودش با استعداد بود!

- اپا و کُ‌کُ الان یه هفته‌ست که قهر کردن... زندگیمون جهنم شده چیم‌چیم... بیا من رو ببر من حوصله‌ی این دوتا پیرمرد بداخلاق رو ندارم!

تهیونگ که تا اون لحظه با لبخند کجی به یوهان نگاه می‌کرد با شنیدن لفظ پیرمرد اخم‌هاش تو هم رفت و غرغر کنان لب زد:
- مگه چندسالمه لعنتی؟!

یوهان دستش رو به علامت هیس جلوی دهنش گرفت و ادامه داد:
- می‌شه بیای اینجا؟! با یونگی هیونگ بیا... این دوتا حتی حاضر نیستن برن با مدیر مدرسه‌م که گفته بگو والدینت بیاد حرف بزنن...

جیمین دسته گل رو تحویل مشتری داد و روی میزش رو کمی تمیز کرد و گفت:
- الان... آخه وسط هفته‌ست چطوری بیام؟! اوه یوهان کوچولوی من... خودم بهشون زنگ می‌زنم و ادبشون می‌کنم.
یوهان وحشت زده با چشم‌هایی گرد گفت:
- اوه نه! اونوقت می‌فهمن من بهت گفتم... پوستم رو می‌کنن! نه نه لطفا این یکی رو بیخیال شو اصلا خودم یه کاریش می‌کنم...
جیمین که هیچوقت تحمل غصه‌ی یوهان رو نداشت اخم‌هاش رو تو هم کشید و گفت:
- غلط می‌کنن... خیلی زود میام اونجا، غصه نخور به مدیرتونم بگو اون‌ها یکم مریض شدن بیمارستانن تا آخر هفته خوب می‌شن میان!

4427Where stories live. Discover now