(پایان)46

5.5K 498 89
                                    

پاکت غذاهایی که گرفته بود رو تو دستش بالا گرفت و نگاه دوباره ای بهشون انداخت و به سمت اتاق یوهان پا تند کرد، جونگکوک و یوهان غذاهای بیمارستان رو دوست نداشتند و اون یواشکی خودش از بیرون براشون غذا می‌برد. وارد اتاق شد و جونگکوک رو در حالی دید که روی صندلی خوابش برده. نگاهی به یوهانی که بیدار بود و انگشت‌های پاش رو با بازیگوشی تکون می‌داد انداخت و لبخند زد. غذاها رو بی سر و صدا روی میز گذاشت، توجه یوهان بهش جلب شد و با لبخند گفت:
- آپااااا!
تهیونگ انگشت اشاره‌ش رو روی دهن خودش گذاشت و گفت:
- هیس!
و به پسر کوچولو نزدیک تر شد، به سمتش خم شد و لپ‌های دوست‌داشتنیش رو محکم بوسید و با صدای آرومی اما با لحن‌ خود پسر بچه گفت:
- یوهاااااان!
پسربچه‌ لبخند خرگوشی زد که دندوناش مثل جونگکوک بیرون زدند و تهیونگ تو دلش برای هر دوشون ضعف کرد و گفت:
- برات سوپ شیر گرفتم، و البته برای آپات مرغ سوخاری صبر کن کُ‌کُ رو بیدار کنیم و باهم‌ بخوریمشون...
یوهان آب دهنش رو با ذوق قورت داد و سر تکون داد. تهیونگ به آرومی به سمت صندلی جونگکوک رفت و با عشق نگاهی به پسری که غرق خواب بود کرد، دستش رو به آرومی روی گونه‌ش گذاشت و گفت:
- جونگکوکا...
خبری از هیچ تکونی نبود. با لبخند به سمت ظرف غذا رفت و یه تیکه مرغ بیرون کشید و به سمت بینی پسر گرفت و گفت:
- هی ببین چی گرفتم...
جونگکوک کمی بینیش رو تکون داد، تهیونگ مرغ رو روی لب‌هاش کشید و جونگکوک دهنش رو باز کرد، یوهان به آرومی خندید و خیلی زود از درد قفسه‌ی سینه‌ش اخم کرد و سعی کرد نخنده. جونگکوک چشم‌هاش رو باز کرد و به تهیونگی که یه بال سوخاری تو دستش بود نگاه کرد، تهیونگ لبخند پررنگی زد و گفت:
- برات مرغ سوخاری گرفتم!
من و یوهان منتظر بودیم بیدار بشی و بیای باهم غذا بخوریم.

جونگکوک صاف تو جاش نشست و با گیجی گفت:
- من کی خوابم برد؟
یوهان گفت:
- اون موقع که آپا رفت یه کم بعدش خوابیدی!

تهیونگ دستش رو تو موهای جونگکوک برد و کمی بهمشون ریخت و بعد بلافاصله سرش رو به شکم خودش چسبوند و نوازشش کرد و گفت:
- تمام دیشب بیدار بودی کُ‌کُ... غذات رو بخور و بعد بخواب من اینجام.

جونگکوک تو جاش ایستاد و سرش رو از بغل تهیونگ بیرون کشید نگاه متشکری بهش انداخت و گفت:
- این بهترین حرفی بود که امروز شنیدم...

هر سه مشغول خوردن غذا شدند، تهیونگ با دیدن یوهانی که نگاهش به مرغ سوخاری ها بود دور از دید جونگکوک و یواشکی یه تیکه‌ی کوچیک بهش داد، یوهان چشمک بامزه ای بهش زد و مرغ رو گرفت. جونگکوک شروع به گفتن خاطره‌های بامزه از بچگی یوهان کرده بود و صدای خنده‌شون کل بخش رو گرفته بود...

صدای برخورد عصای پیرمرد باعث می‌شد صدای خنده‌شون گم بشه، به سمت پرستارها رفت و پرسید:
- کیم یوهان... تو کدوم اتاقه؟!
پرستار با دیدن مرد کره‌ای که بی شباهت به کیم تهیونگی که این مدت زیاد رفت و آمد میکرد نبود آدرس اتاق رو داد و مشغول باقی کارهاش شد. نگاهی به سوهیون که پشت سرش با یک دسته‌گل راه می‌رفت انداخت و گفت:
- بریم.
هر دو به سمت اتاق مدنظر رفتند، با رسیدن به در اتاقی که پرستار گفته بود چند تقه به در کوبید و وارد اتاق شد، تهیونگ کمی بهت زده و البته آماده بهشون نگاه کرد، مطمئن بود سر و کله‌شون پیدا می‌شه اما نه انقدر زود!
یوهان در حالی که قاشق سوپ دستش بود با ترس گفت:
- هارابوجی!
جونگکوک با نگرانی تو جاش ایستاد...
پیرمرد لبخند پهنی به یوهان زد و به سمتش رفت، سوهیون دسته‌گل رو به سمت جونگکوک گرفت و جونگکوک مثل چوب خشک شده بهش خیره شد، تهیونگ دسته گل رو ازش گرفت و تشکر کوتاهی کرد، پیرمرد پیشونی یوهان رو بوسید و گفت:
- حالت بهتره کوچولو؟!
یوهان که هنوز خاطره‌ی تیراندازی رو فراموش نکرده بود با نگاهی ترسیده سری به علامت‌ مثبت‌ تکون داد.
تهیونگ دستش رو به صورت نامحسوسی به سمت دست یخ‌زده‌ی جونگکوک برد و محکم تو دستش گرفت و فشار آرومی بهش وارد کرد، جونگکوک با گیجی نگاهش کرد و تهیونگ پلک‌هاش رو با آرامش طوری که جونگکوک بفهمه از قبل آمادگیش رو داشته روی هم فشرد و رو به پدرش با خنده‌ی زوری گفت:
- آپا... نیازی نبود تا اینجا بیای!
آقای کیم مثل پسرش خندید و گفت:
- اما وقتی شنیدم نوه‌ی عزیزم تو بیمارستانه حس کردم باید بهش سر بزنم. جونگکوک حالت چطوره خوبی؟
جونگکوک با نگاه دلخوری تشکر کوتاهی کرد‌.
تهیونگ تو این لحظه شادترین آدم دنیا بود، چرا؟! چون حضور پدرش اینجا یعنی تمام نقشه‌ها خوب پیش‌رفته و سوهو الان تو زندانه! پدرش نیاز به جایگزین برای سوهو داشت و قطعا میومد سراغش. پوزخندی به پدرش زد و گفت:
- فضای بیمارستان گرفته‌ست، میتونیم بریم کافه‌ی بیمارستان بشینیم. موافقید؟!
آقای کیم که فقط برای حرف‌زدن اومده بود سری به علامت مثبت تکون داد و رو به یوهان لبخند پررنگی زد و شکلاتی از جیبش درآورد و به پسر داد و گفت:
- زودتر خوب‌شو یوهان کوچولو، برنامه‌های زیادی برات دارم.
تهیونگ پوزخند زد پدرش رو به سمت در راهنمایی کرد، هر سه از اتاق خارج شدند، جونگکوک بلافاصله بعد از رفتنشون شکلات رو از یوهان گرفت و توی سطل انداخت و نگران به مسیری که تهیونگ با اون‌ پیرمرد عوضی رفته بود خیره شد.

4427Where stories live. Discover now