تو راهروی تاریک موزه حرکت میکردند، تهیونگ با دست به جونگکوک اشاره کرد که بره سراغ تابلو و میکروفونش رو روشن کرد و پچ پچ کنان گفت:
- موقعیت سوهو؟
هوسوک با صدای آرومی گفت:
- ضلع غربی سالن سومین ردیف از اول، دقیقا روی صندلی اول نشسته.
به سمت سوهو رفت، تو تاریکی محضی که تو سالن به وجود اومده بود پیدا کردنش کار سادهای نبود، سعی کرد دقیق باشه، خودش رو به جایی که هوسوک گفته بود رسوند، نفس عمیقی کشید و کنار مردی که روی صندلی نشسته بود خم شد و تو گوشش گفت:
- کیم سوهو؟!
مرد سر برگردوند که جواب بده که تهیونگ دستمال رو روی صورتش قرار داد و طوری فشرد که هیچ صدایی ازش خارج نشه، چند ثانیهی بعد سوهو کاملا بی هوش بود، در بی صدا ترین حالت ممکن، مرد رو روی کولش انداخت و به سمت در خروجی مخفی که پیدا کرده بود حرکت کرد، پچ پچ کنان تو میکروفون گفت:
-بجز یونگی و هوسوک، بقیه تخلیه کنید، در حالی که بخاطر سنگینی وزن سوهو عرق میریخت از موزه خارج شد و به سمت ماشین حرکت کرد، سوهو رو روی صندلی عقب انداخت، شیشهها دودی بودند و مشکلی قرار نبود پیش بیاد،نگران به مسیر خروجی خیره شد، خبری از جونگکوک نبود و این کمی خطرناک به نظر میرسید، سعی کرد به خودش مسلط باشه، روی صندلی خودش نشست و بعد از بستن دست و پای سوهو و البته دهنش میکروفون رو روشن کرد و گفت:
- پس کجایی؟!
صدای جونگکوک تو گوشش پیچید که گفت:
- روشن کن دارم میام.
نفس آسوده ای کشید و ماشین رو روشن کرد، روی صندلی شاگرد جا گرفت و لپتاپش رو باز کرد، هنوز ۵۰ درصد از انتقال باقی مونده بود... دکمه ادامه رو فشرد و نفس عمیقی کشید، با صدای باز شدن در و صورت جونگکوک که کیسه زباله ای تو دستش بود نفس عمیقی کشید و کیسه رو از پسر گرفت، جونگکوک لبخند پررنگی زد و روی صندلی راننده نشست و با سرعت به سمت رود سن حرکت کرد. تهیونگ پچ پچ کنان گفت:
-نامجون، از ساختمون بیرونی؟!
نامجون" البتهی" کوتاهی گفت و تهیونگ لبخند زد، وارد صفحهی هک سیستم برقی موزه شد و دکمهی روشن رو زد تو میکروفونش پچ پچ کنان گفت:
- نامجون برو سمت فرودگاه، سفر خوبی داشته باشی پسر...
نامجون لبخند متشکری زد و به سمت فرودگاه تاکسی گرفت.
تقریبا ۸۰ درصد از انتقال تمام پولهایی که تو نمایش موزه واریز شده بود وارد حسابشون شده بود و فقط ۳۰ درصد مونده بود.
میکروفون رو روشن کرد و پچ پچ کنان گفت:
- یونگی، هوسوک، تو وحشت زده ترین حالت ممکن باشید... و بگید برای تابلویی که نیست پول نمیدید.ساک پولها رو جمع کنید بگیرید دستتون و در حالی که به امنیت نداشتن موزه غر میزنید برید سر جاتون بشینید. هیچ خرید دیگه ای نکنید. نیاز به پاسخگویی نیست کارتون رو کنید... احتمالا مراسم تعطیل میشه به محض اتمامش هر دو میرید سمت جایی که میگم.
به محلی که با جیمین قرار داشتند رسیدند، جونگکوک خواست در ماشین رو باز کنه که تهیونگ دستش رو گرفت و مانع پیاده شدنش شد.
نگاهی به سوهو که بیهوش بود انداخت و گفت:
- بسپارش به جیمین کار مهم تری داریم.
جونگکوک سری به علامت تایید تکون داد تهیونگتو میکروفونش گفت:
- جیمینا ما آشغالا رو میندازیم همینجا و میریم. خودت برش دار.
بعد از تحویل و گرفتن پول مستقیم برو به سمت فرودگاه.
جیمین نگران گفت:
- یونگی چی میشه؟!
تهیونگ کلافه جواب داد:
- اخر عملیات در موردش تصمیم میگیریم.
جیمین باشهی بی میلی گفت و از جاش بلند شد. تهیونگ کیسه زباله ای که تابلو داخلش بود رو بیرون گذاشت و به جونگکوک گفت:
- حرکت کن... باید بریم ۱۰۰ متر پایین تر
با شنیدن صدای تایید انتقال کامل پولها نگاهش به لپتاپ افتاد و لبخند محوی روی لبهاش اومد. شماره حساب بیمارستان رو زد و مبلغ مورد نیاز رو وارد کرد و پول بیمارستان رو حساب کرد.
جونگکوک ماشین رو خاموش کرد و گفت:
- اینم صدمتر!
تهیونگ لبخندی زد و از ماشین پیاده شد، سوهو رو از ماشین پایین کشید و بعد از باز کردن دست و پا و دهنش کنار بوتهها انداخت، و سوار ماشین شدند و به سرعت از اونجا دور شدند، صدای یونگی رو شنید که گفت:
- مراسم تموم شد.
میکروفونش رو روشن کرد و گفت:
- خیلی عادی خارج بشید، یه اتاق تو هتل مرکزی براتون رزرو کردم برید اونجا تا بهتون خبر بدم. پولها رو کامل باید آتیش بزنید؟ مطمئن بشید که چیزی ازشون نمونه!
یونگی متعجب گفت:
- اما ما نمیدونیم کدوما اصله کدوما نیست!
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:
- همهشون فیکه!
یونگی پوکر فیس گفت:
- تو چیز دیگه ای گفته بود...
تهیونگ تو حرفش پرید و گفت:
- قبول کن که تو اعتماد به نفست تاثیر داشت!
یونگی لعنتی بهش گفت و همراه هوسوک به سمت در خروجی راه افتاد، نیروهای پلیس جلوی موزه رسیدند و از ماشین پیاده شدند، هوسوک نفسش رو حبس کرد و پشت سر یونگی حرکت کرد، پلیس به آرومی از کنارشون رد شد و یونگی آبدهنش رو با ترس قورت داد، از لحظه ای که تابلو و البته سوهو ناپدید شدند تمام لحظات نفسگیر بود. خصوصا وقتی که برخلاف میل افراد موزه خودش با پلیس تماس گرفت و با عصبانیت اطلاع داد که دزدی شده... این حرکت از هر جرمی تبرئهشون میکرد و حالا تمام شکها روی سوهو بود. پوزخندی به هوش تهیونگ زد و همراه با هوسوک سوار تاکسی شد و به سمت هتلی که رزرو شده بود حرکت کرد. با بسته شدن در تاکسی، هوسوک با ترس به صندلی تکیه داد و نفس آسودهای کشید و گفت:
- بالاخره...
یونگی کرواتش رو شل کرد و دستش رو روی پای هوسوک گذاشت و به آرومی فشرد، حالا حتی به یه راننده تاکسی رندوم هم نمیشد اعتماد کرد.
جیمین تابلو رو همراه با پلاستیکش به مردی که روز قبل ملاقاتش کرده بود داد و مرد ساکی از پول نقد بهش تحویل داد. یکی از اسکناس ها رو جلوی فلش گوشیش گرفت و بعد از مطمئن شدن از اصل بودنشون از مرد جدا شد. باید به سمت فرودگاه میرفت. ماسکش رو زد و کلاهش رو روی سرش کشید و بعد از تعویض ساک پولها با ساکی که تهیونگ بهش داده بود به سمت مسیری که میتونست توش تاکسی پیدا کنه حرکت کرد.
جونگکوک و تهیونگ جلوی بیمارستان بودند و حالا با حس آسودگی میتونستند یوهان رو ملاقات کنند. جونگکوک پرسید:
- پول رو زدی؟
تهیونگ دستش رو روی گردن پسر کشید و گفت:
- البته!
با دیدن یهجی که از کنار ماشین رد شد جونگکوک لبخند کمرنگی زد و گفت:
- اینم از آخری!
تهیونگپوزخند زد و گفت:
- دوتاشون مونده!
جونگکوک شونه ای بالا انداخت و گفت:
- به نظر پاک میان بفرستشون برن!
تهیونگ میکروفونش رو وصل کرد و گفت:
- یونگیا! همراه با هوسوک به سمت فرودگاه راه بیوفتید، اونجا یهجی باهاتون هاهنگ میشه.
یونگی باشهی کوتاهی گفت و خیلی زود صحبت رو تموم کرد. هر دو از ماشین پیاده شدند و دست در دست هم به سمت بیمارستان راه افتادند.
مدتی بعد هر دو مقابل در اتاق یوهان ایستاده بودند، جونگکوک آب دهنش رو با ترس قورت داد، تحمل دیدن یوهان تو این وضعیت رو نداشت هرچند که عمل خوب پیشرفته بود اما همه چیز بیمارستان اون رو یاد خاطرات تلخی که داشت مینداخت، دستش لرزونش رو سمت دستگیره در برد و به آرومی فشرد، تهیونگ درست پشت سرش ایستاده بود دستش رو دور کمرش انداخت و گفت:
- جونگکوکا اگه آمادگیش رو نداری میتونی بری خونه، من اینجا میمونم.
جونگکوک نفس عمیقی کشید و دست دیگهش رو روی دستی که دور کمرش بود گذاشت و محکم فشرد. تهیونگ از سرمای دستی که ردی دستش قرار گرفت متوجه فصار روحی که روی پسر بود شد، کمرش رو محکم تر به خودش فشرد و دست دیگهش رو روی دست دیگهی جونگکوک که روی دستگیره بود گذاشت وبه آرومی فشرد. در اتاق باز شد، جسم کوچیک و ضعیف یوهان روی تخت بود جونگکوک قدمهاش رو به آرومی برمیداشت و تهیونگ به واسطهی دستهایی که تو ه قفل بودند دنبالش کشیده میشد. دستگاه های زیادی به پسر کوجول وصل بود اما ضربان قلبش منظم به نظر میاومد و اوضاع خوب بود. با چشم هایی که پر و خالی می شد به پسرش خیره شد. تهیونگ محکم تر از پشت تو بغلش کشید و سرش رو روی شونهش گذاشت و پچ پچ کنان گفت:
- جونگکوکا، به نظرت یوهان دوست داره تو کدوم کشور زندگی کنه؟
جونگکوک با نگاهی که میخ یوهان بود لب زد:
- نمیدونم، فقط میدونم که اون دوت داره یه خانواده داشته باشه...تهیونگ بالبخند محوی گفت:
- پس بیا وقتی یوهان مرخص شد بریم هرجا دلش خواست و اونجا یه خونهی بزرگ بگیریم. یکی که یوهان عاشقش باشه و بعد... مثل یه خانوادهی واقعی زندگی کنیم!
جونگکوک که اجازهی نزدیک شدن و لمس پسرش رو نداشت چون پلاستیک های مزاحمی دور تا دور تختش کشیده شده بودند دست تهیونگ رو محکم تر فشرد و گفت:
- بریم ایتالیا... بیا بریم ونیز زندگی کنیم!
تهیونگ بوسهی نرمی روی گونهش گذاشت و گفت:
- دوست داری روی آب زندگی کنی؟!
جونگکوک شونهی رو بالا انداخت و دستهاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و لبخند زد، تهیونگ سرش رو تو گردنش فرو کرد و پچ پچ کنان گفت:
- متاسفم بیبی ولی تو هرکشوری که باشیم تو فقط قراره تو بغل من زندگی کنی...
جونگکوک خندهی کوتاهی کرد و لب زد" بسه"
تهیونگ محکم تر بغلش کرد و گردنش رو محکم بوسید و ازش کمی فاصله گرفت. جونگکوک به یوهان خیره شد و گفت:
- به نظرت کی به هوش میاد؟!
- فردا صبح
با شنیدن صدای دکتر توجه هر دو بهش جلب شد. جونگکوک خجالت زده گفت:
- اوه متاسفم از کی اینجایید؟!
دکتر لبخند زد و گفت:
- تازه اومدم.
هرچند لبخندی که روی لبهاش بود جیز دیگه ای میگفت.
تهیونگ پرسید:
-کی مرخص میشه؟
دکتر که در حال چک کردن وضعیت پسر بود با دقت همه چیز رو بررسی کرد و گفت:
- یک هفته باید بمونه و بعد مرخصه هر چند بهتره تا یکماه آینده جابهجایی سنگینی نداشته باشه.
نگاهی به تهیونگ انداخت و گفت:
- بهتره فعلا برنامهی ونیز رو عقب بندازید!
تهیونگ خندهی خجالتزده ای کرد و دستش رو پشت سرش کشید.***
نامجون، جین و جیمین مضطرب توی فرودگاه نشسته بودند و منتظر یهجی بودند، جیمین کلافه از نیومدن یونگی با پا روی زمین ضرب گرفته بود و پیشونیش رو به کف دستهاش تکیه داده بود.با صدای نامجون که با گیجی گفت:
- اون سه تا نیستن؟!
سرش رو بالا گرفت و به یونگی که پشت سر یهجی در حال حرکت بود چشم دوخت، لبخند از ته دلی زد و بی اختیار از جاش بلند شد و به سمت پسر پا تند کرد، به اندازهی کافی از یونگی دور مونده بود و هیچجوره نمیتونست دوباره دوریش رو تحمل کنه! یونگی با دیدن جیمین لبخند لثهای زد و تو جاش ایستاد و دستهاش رو براش باز کرد، جیمین مثل گلولهی برفی که پرتاب شده باشه خودش رو تو بغلش انداخت، یونگی محکم بین بازوهاش گرفتش و عطر موهاش رو نفس کشید. جیمین به سرعت سرش رو عقب برد و به چشمهای پسر نگاه کرد و گفت:
- فکر کردم امشب با ما نمیای!
یونگی دستهاش رو دو طرف صورتش گذاشت و لبهاش رو سریع و نرم بوسید و گفت:
- ظاهرا تهیونگت بالاخره باور کرده جاسوس نیستم.
جیمین خندهی بلندی کرد و دوباره تو بغل یونگی فرو رفت. با صدای یهجی که گفت:
- دیره عجله کنید الان پروازمون حرکت میکنه!
از بغل هم بیرون اومدند و پشت سر بقیه حرکت کردند، یهجی برای نیویورک بلیط گرفته بود، در حالی که نگران برادرش و برادرزادهش بود بعد از انجام کارهای پرواز آخرین نفر سوار هواپیما شد و کنار هوسوک نشست. هوسوک با مهربونی دستش رو بین دستخودش گرفت و پلکهاش رو به نونهی امنیت رو هم فشرد. هواپیما بلند شد و همه نفس راحتی کشیدند...

YOU ARE READING
4427
Fanfictionجئون جونگکوک سارق چیرهدستی که به نظر احمق میاد به خواسته خودش دستگیر میشه و وبه زندان میره، و اونجا امپراطوری خودش رو برپا میکنه، چطوری؟ قطعا همهی زندانی ها به گنده ترین سارق کره احترام میگذارند! البته بجز یک نفر! کیم تهیونگ رئیس باند قاچاقی که ب...