جلوی آینه‌ی حموم نشست و مشغول خشک کردن موهاش شد، تهیونگ سشوار رو برداشت و روشنش کرد، پشت سرش ایستاد و دست‌های جونگکوک رو از روی موهاش کنار زد و خودش مشغول خشک کردن موهاش شد، جونگکوک نگاه چپی بهش انداخت و گفت:
- توی عوضی من تو سشوار زدن ازت کمک نمیخوام... اونوقت که باید کمک می‌کردی نکردی!

تهیونگ قهقهه‌ی بلندی زد و گفت:
- خودت به اندازه‌ی کافی توش خوب بودی! اونقدری که بخوام فقط نگاهت کنم‌...
جونگکوک نگاهش رو با دلخوری ازش‌گرفت و لب باز کرد چیزی بگه که با صدای به شدت کوبیده شدن در وحشت زده تو جاش سیخ نشست.
تهیونگ سشوار رو خاموش کرد و مات و مبهوت به در خیره شد، در با ضرب باز شد و نامجون در حالی که نفس نفس می‌زد گفت:
- یو‌‌... یوهان.‌.. از حال رف...

جونگکوک بدون این که منتظر تموم شدن حرفش باشه با رنگی پریده از اتاق بیرون زد و در حالی که تمام خونه دور سرش می چرخید پله‌ها رو دوتا یکی پایین دوید، با دیدن یوهانی که کنار مبل‌ها روی زمین افتاده بود وحشت زده تو جاش ایستاد، پاهاش توان جلوتر رفتن رو نداشتند، جین مشغول ماساژ قلبی بود و هوسوک در حالی که به خودش می لرزید کنارشون تو خودش مچاله شده بود. دستش رو روی نرده‌ی پله‌ی کنارش محکم تر مشت کرد و سعی کرد نفس بکشه اما ممکن نبود. با تنه‌ی محکمی که از پشت سر خورد و تهیونگی که به سمت یوهان دوید پاهای لرزونش رو جلوتر کشید و با ترس به وضعیت روبه‌روش چشم دوخت... یوهان که قرار نبود تنهاش بذاره مگه نه؟!
با حس لرزش شدید دست‌هاش و صدای آمبولانس با بیچارگی تو خودش مچاله شد، همه‌ی تصا یر مقابل چشم‌هاش کش می اومدند و صداها نامفهوم بود. مامورهای آمبولانس وارد خونه شدند و بعد از وصل کردن دستگاه اکسیژن به یوهان اون رو سوار آمبولانس کردند، دلش می‌خ است به سمت پسرش بره و همراهش باشه اما پاهاش قفل شده بودند و حس می‌کرد قلب خودش هم ایستاده...
جین و بقیه دنبال یوهان رفتند، تنها کسی که مقابل چشم‌های جونگکوک درست مثل خودش می لرزید هوسوک بود، بعد از چند دقیقه با تکون های شدیدی چشم‌هاش تونستند کمی مقابلش رو ببینند، نامجون با وحشت در حال تکون دادنش بود...
- قلبش می‌زد جونگکوک، باور کن می‌زد...

نفسش به سختی بالا اومد، نامجون دروغ می‌گفت یا راست؟ بی هیچ حسی به نامجون خیره بود، نامجون به سختی همراه خودش کشیدش و روبه هوسوک گفت:
- همینجا بمون و به یه‌جی خبر بده اون تو زیرزمینه و خبردار نشده!
و جونگکوکی رو که مثل مجسمه شده بود همراه خودش کشید و سوار ماشین کرد و به سمت بیمارستان راه افتاد، خودش هم نمی‌دونست چرا اما اشک‌هاش بند نمی اومدند، بی اختیار روی صورتش می ریختند و جونگکوک هنوز هم بی هیچ احساسی به جلو خیره بود....
- جین احیاش کرد، ماسک اکسیژن که بهش زدند داخلش بخار می‌کرد خودم دیدم... اون زنده‌ست جونگکوک‌... زنده‌ست!

جونگکوک شبیه پرنده‌ی وحشت‌زده ای تو جاش می‌لرزید و هیچ‌حرفی نمی‌زد، نامجون با نگرانی نگاهش کرد، مطمئن بود این حالات جونگکوک نرمال نیست، از ماشین پیاده شد و به سمت صندلی سمت شاگرد رفت، در رو باز کرد و دستش رو روی شونه‌ی جونگکوک زد و گفت:
- پیاده‌شو تا بریم‌داخل...
جونگکوک شونه‌ش رو به شدت از دست نامجون پس کشید و با لکنت گفت:
- ن...نه... نمی‌...نمی...تونم... من... نمی...ن...

4427Where stories live. Discover now