-هوسوکا، مطمئنی از پسش بر میای؟!
لبخند مهربونی به دختر زد و در حالی که در اتاق رو میبست گفت:
- از چی میترسی یهجی؟! خیر سرم قبلا نیروی پلیس بودم! از پس خودم بر میام نگران نباش!
یهجی با نگاهی نگران به پسر خیره شد و گفت:
- اما...
هوسوک دستش رو دور کمر دختر انداخت و به خودش نزدیکترش کرد و با دست آزادش موهایی که کج روی صورتش ریخته بودند رو به آرومی پشت گوشش فرستاد و گفت:
- اما نداره، گیر نمیافتم!
یهجی با لبهایی آویزون زمزمه کرد:
- نکنه یه تله باشه برای گیر انداختنتون! اصلا خودت چقدر به این افسر مین اعتماد داری؟ مطمئنی جاسوس نی...
هوسوک انگشت اشارهش رو روی لبهای صورتی دختر گذاشت و گفت:
- یهجی! اون جاسوس نیست... و کارش رو بلده! منم بلدم! نگران نباش...
یهجی سرش رو پایین انداخت و پیشونیش رو به قفسهی سینهی پسر مقابلش تکیه داد و با صدای تحلیل رفتهای گفت:
-اگه اتفاقی برات بیوفته...
هوسوک دستش رو به آرومی زیر چونهش فرو برد و نگاهش رو به چشمهای گرد دختر دوخت و سرش رو به آرومی پایین برد و لبهای خوشحالتش رو بوسید، چشمهاش رو بست و بوسهشون رو عمیقتر کرد، کمر باریک دختر رو محکم تر بین دستهاش فشرد و به خودش نزدیکترش کرد و سرش رو تو موهاش فرو برد، با صدای تقههایی که به در خورد، خندهی تو گلویی کرد و در حالی که گونهی یهجی رو نوازش میکرد گفت:
- دیروقته... احتمالا یوهانه پس میرم بخوابم!
یهجی دستش رو محکم گرفت و بوسهی کوتاه و عجولی روی لبهاشکاشت و به سمت در رفت، در رو باز کرد که یوهان با لبخند جلوش ظاهر شد، لبخندی به برادرزادهی دوست داشتنیش انداخت و گفت:
- از وقت خوابت گذشته فسقلی! کجا بودی که انقدر دیر اومدی؟یوهان با غیض روی مبل نشست و گفت:
- میخواستم رو شیکم آپا بخوابم ولی آپا گفت ددی میخواد با کُکُ تنها باشه!
چشم هاش رو باحالت بانمکی چرخوند و ادامه داد:
- ددی یعنی چی؟صدای شلیک خندهی هوسوک باعث چشم غرهی یهجی شد و یهجی با لکنت گفت:
- ددی یعنی همون آپا!
یوهان لبخند پررنگی زد و گفت:
- میشه منم از این به بعد به آپا بگم ددی؟!
یهجی با نگاه گیجی به هوسوک نگاه کرد و گفت:
-آم... خب... شاید بشه!
هوسوک که هنوز هم میخندید سری تکون داد و شب بخیر کوتاهی گفت و به سمت اتاق خودش رفت و بعد از عوض کردن لباسهاش تو تخت خزید و به سقف اتاق خیره شد، خوب میدونست کارهایی که میکنه و قراره بکنه دور از تمام اصول زندگیشه اما خیلی وقت بود که فهمیده بود، تنها نقطهی قوت و مهم زندگیش یهجیه! دختری که هم خودش و هم برادرش خلافکار بودند، پدت زمان زیادی رو صرف کلنجار رفتن با خودش کرده بود، یا باید تو تیم مقابل بازی میکرد و دستبندش رو دور دستهای دختر مینداخت و یا همه چیز رو رها میکرد و دستهاش رو محکم میگرفت...انتخاب سختی بود اما نه برای کسی که تمام قلبش رو به اون نگاه گستاخ باخته بود! لبخند کمرنگی از یادآوری چهرهی یهجی روی لبهاش نقش بست، چشمهاش رو روی هم گذاشت و سعی کرد با تصور اون همهزیبایی که فقط و فقط متعلق به خودش بود به خواب بره که با صدای تقه ای که به در خورد تو جاش نیمخیز شد و گفت:
- کیه؟
در اتاق به آرومی باز شد و یهجی از بین کورسوی نوری که از راهرو تو اتاق میافتاد وارد اتاق شد، توجاش کامل نشست و لبخند پررنگی زد، یهجی با لبخندی که زیباترش میکرد در رو بست و به آرومی قفلش کرد، به سمت تخت رفت و پچ پچ کنان گفت:
-تو تختت جا برای دو نفر هست؟!
هوسوک لبخند پررنگی زد و دستش رو دور کمر دختر حلقه کرد و به سمت خودش کشیدش و تو گوشش زمزمه کرد:
- اگه اون یه نفر تو باشی البته که هست!
یهجی لبخند کمرنگی زد و پتو رو کنار کشید و به آرومی همراه با هوسوک تو تخت خزید...

YOU ARE READING
4427
Fanfictionجئون جونگکوک سارق چیرهدستی که به نظر احمق میاد به خواسته خودش دستگیر میشه و وبه زندان میره، و اونجا امپراطوری خودش رو برپا میکنه، چطوری؟ قطعا همهی زندانی ها به گنده ترین سارق کره احترام میگذارند! البته بجز یک نفر! کیم تهیونگ رئیس باند قاچاقی که ب...