39

3.5K 320 9
                                        

با حس گرم شدن و پیچیده شدن پتویی دورش به عقب نگاه انداخت که با جیمین رو‌به رو شد.
جیمین از پشت تاب جلو اومد و کنارش نشست و گفت:
- هوا سرده تو این سرما بیرون چیکار میکنی؟
تهیونگ که مشغول سیگارش بود پک عمیقی بهش زد و گفت:
-چه فرقی برای تو داره؟ برو به عشق بازیت برس!
جیمین پشت چشمی براش نازک کرد و گفت:
- نه که تو نمیرسی!
تهیونگ نگاه برنده‌ش رو بهش انداخت و گفت:
- جونگکوک جاسوس نیست!
جیمین دستش که میرفت تا مشت بشه رو مهار کرد و گفت:
- یونگی هم نیست.
تهیونگ شونه ای بالا انداخت و گفت:
- هنوزم مشخص نیست!
جیمین کلافه نگاهی به تهیونگ انداخت و گفت:
- چطوری باورش میکنی؟! ببین ما این همه روزه اینجاییم و هیچکس نیومده سراغمون! از اون مهم تر یونگی تمام مدارکی که ثابت میکنه هر کدوم از ما مجرمیم رو حذف کرده! یعنی الان هیچ مشکلی نداریم... چرا نمیخوای باور کنی تهیونگ؟! مشکلت باهاش چیه؟!

تهیونگ نگاه متعجبی بهش انداخت و گفت:
- جیمین! احمق شدی یا اونقدر عاشقی که نمیفهمی؟
مساله اول: شاید مساله حذف مدارک دروغ باشه!
مساله دوم: اگه بحث حذف مدارک راست باشه پس برای چی باید الان پلیس هارو بکشونه اینجا؟! بی هیچ مدرکی!
و مساله سوم: شاید میخواد حین سرقت مچمونو بگیره! تمام مشکل من اینه احمق! در واقع مثل اینه که هر نقشه دی که بکشیم پلیس هم در جریانه!

جیمین بهت زده نگاهش کرد، بعید بود یونگی چنین کاری کنه، اما غیر ممکن هم نبود! نکنه جدی جدی برنامه قرار بود اینجوری پیش بره؟!
تهیونگ پوزخندی زد و ابرویی برای جیمین بالا انداخت و گفت:
- چی شد؟! تو که گفته بودی اون مطمئنه! دیدی خودت هم شک کردی؟!
صداش رو پایین تر آورد و ادامه داد:
- دوتا از اونا بین ما اند احمق!
جیمین که انگار یخ بسته بود به صندلی تاب تکیه داد و سیگار رو از بین انگشت های کشیده‌ی تهیونگ بیرون کشید و بین لب‌هاش گذاشت، نگاهی به تهیونگ‌کرد، چطور شده بود که چنین چیز مهمی رو فراموش کرده بود؟! جیمین که هیجوقت احمق نبود!
لب پایینش رو به دندونش گرفت و رو به تهیونگ پچ‌پچ‌کنان چیزی رو گفت، تهیونگ با شنیدن نقشه‌ی جیمین لبخند کجی زد و سری به علامت تایید تکون داد و گفت:
- خوبه حالا داری جیمین خودم میشی!
جیمین خودش! اگه این حرف رو حدودا شیش ماهپیش میگفت جیمین الان یه گوشه‌ی باغچه در حال اکلیل بالا آوردن بود ولی حالا نه! یقه‌ی تهیونگ رو به آرومی تو مشتش گرفت که لبخند تهیونگ روی لب‌هاش خشک شد و گفت:
- بخاطر این که جاسوس نبودن یونگی براتون ثابت بشه این فکر رو کردم، حواست باشه!
و از روی تاب بلند شد و با غیض گفت:
-شام حاضره...
تهیونگ‌سری به علامت تایید تکون داد و جیمین در حالی که ته سیگار رو روی زمین مینداخت و با نوک کفشش خاموشش می‌کرد به سمت خونه رفت.

مدتی بعد تهیونگ هم‌ به جمعشون که دور میز بودند اضافه شد، سکوت سنگینی جمع رو فرا گرفته بود، جونگکوک با دو دلی به غذاهایی که یونگی پخته بود زل زده بود و جین با لبخند زوری  به میز نگاه می‌کرد، با صدای یوهان که گفت:
- کُ‌کُ من‌از اون‌مرغا میخوام...
انگار که فرمان حمله داده شده باشه، نامجون چنگالش رو جلو برد و یه تیکه میگو برداشت و تو دهنش فرو کرد که تهیونگ دستش رو به آرومی روی میز زد، جیمین تقریبا تو جاش پرید و نامجون با لپی که باد کرده بود خشکش زد، تهیونگ که دقیقا مقابل یونگی سر میز نشسته بود ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- خودت شروع کن!
یونگی پوزخند مسخره‌ای زد و یک تیکه مرغ برداشت و تو دهنش فرو کرد، گاز محکمی زد و در حالی که به تهیونگ خیره بود جویدش و قورتش داد و با لبخند رو به تهیونگ‌ گفت:
- باید بهم‌ اعتماد کنیم مرد!
بقیه افراد سر میز یکی یکی مشغول غذا کشیدن شدند و تهیونگ بعد از مکث کوتاهی کمی غذا کشید‌. یونگی با پوزخند خیره به تهیونگی که چشم ازش برنمیداشت نگاه می‌کرد و بقیه‌ی جمع با خوشحالی در حال تعریف از دستپخت یونگی بودند، بعد از خوردن غدایی که کشیده بود زودتر از همه بلند شد و گفت:
- هروقت خوردید تو هال جمع بشید حرف‌های مهمی دارم. جونگکوک آب دهنش رو قورت داد، چی قرار بود بگه؟!
یوهان رو به جیمین سپرد و جیمین با چشم تایید کرد، از پشت میز بلند شد و دنبال تهیونگ راه افتاد، تهیونگ سیگاری بین انگشت هاش گرفت و خواست روشنش کنه که‌جونگکوک از بین انگشت‌هاش برش داشت و گفت:
- یوهان میبینه... و میدونی که من هیچوقت جلوی یوهان سیگار نمیکشم! آماش هم نباید بکشه مگه نه؟!
تهی نگ یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- این حرفت شبیه جواب مثبت به درخواستم بود!
جونگکوک پوزخندی زد و گفت:
- اشتباه می‌کنی! فقط دلم نمی‌خواد پسرم....
تهیونگ‌تو حرفش پرید و گفت:
- پسرمون، کُ‌کُ! پسرمون...
جونگکوک شونه ای بالا انداخت و گفت:
- حالا هرچی، چی قراره به همه بگی؟!
تهیونگ سری به علامت منفی تکون داد و روی یکی از مبل ها نشست، جونگکوک درست روی مبل روبه‌روییش نشست و با لحنی که از نظر تهیونگ کاملا اغواگرانه بود پرسید:
- چی تو سرت میگذره، ددی؟! نمیخوای به من‌بگی؟

4427Where stories live. Discover now