C11

2.4K 396 29
                                    

جونگ‌کوک به مدت یک هفته نبود دکتر رو تحمل کرد. مثل شیش ماه پیش، درست وقتی دکتر نبود، زندگی کرد و هر روز که می‌گذشت بیشتر و بیشتر دچار پوچی می‌شد؛ انگار قسمتی کوچیک اما مهم از وجودش حالا نبود و این به طریقی آزارش می‌داد.

از طرفی، پسرک نمی‌تونست غرورش رو کنار بذاره و سمت پیام دادن به مرد بره. دمبل‌های بزرگ دستش بود و تند تند تکونشون می‌داد انگار که مچ نداره!
بوی سوختنی‌ای بینیش رو قلقلک داد. سریع دمبل رو روی زمین رها کرد و سمت اشپزخونه درست مثل آهو دویید:«لعنت بهش!»

«دلت براش تنگ شده، هوم؟ منم همینطور. خیلی بچه خوبی بود.»
جونگ‌کوک ‌سعی کرد بیخیال باشه. گفت:«دلم؟ برای کی؟»
همون لحظه بود که دست مادربزرگش نشست پشت گردنش و پس گردنی محکمی خورد:«جلوی من خودتو رنگ‌ نکن، من رنگ فروشم بچه!»
«باشه حالا چرا می‌زنی؟!»

«اعتراف کن خیلی بدبختی و دلت براش تنگ شده.»
«اصلا نمی‌فهمم چرا، تو از منم سالم تری! دکتر برا چی‌ بود؟!»
غرغر کنان از اشپزخونه خارج شد و رفت تا به ادامه‌ی تمریناتش بپردازه.

»«اصلا نمی‌فهمم چرا، تو از منم سالم تری! دکتر برا چی‌ بود؟!»غرغر کنان از اشپزخونه خارج شد و رفت تا به ادامه‌ی تمریناتش بپردازه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
curio ┆KV  ✔️Where stories live. Discover now