38

3.6K 306 9
                                    

نامجون عصبی طول اتاق رو میرفت و میومد و دندون هاش رو روی هم می‌فشرد، چه دلیلی داشت اون لعنتی با جین تنها بره فرودگاه؟ با صدای باز شدن در اتاق و دیدن جین که با بینی سرخ به نظر گریه کرده بود و کسل میومد پوزخندی زد و گفت:
- اوه بدرقه کردن دوستت انقدر سخت بود؟ آره؟ دلت براش تنگ میشه؟ اگه انقدر دلتنگشمی‌شی چرا...
با حس جینی که خودش رو تو بغلش انداخته بود، ساکت شد و دست‌هاش که رو هوا مونده بودند رو دور کمرش انداخت و گفت:
-هی سوکجینا این بار دیگه خر نمیشم!
جین خودش رو بیشتر تو بغلش فشرد که نامجون کلافه سرش رو به سمت آینه‌ی کنارشون برگردوند و نگاهش به لب های آویزون و دوست داشتنیش افتاد که به دلیل چسبوندن لپش روی سینه‌ش برجسته تر شده بودند، دوباره لب باز کرد و گفت:
- تو با اون تنها رفتی فرودگاه! نمیتونم باهاش کنار بیام... خصوصا وقتی بهم خبری ندادی... قرار بود فقط بری تا بیمارستان و بر گردی!
جین لب‌هایی که آویزون بودند رو از هم باز کرد و گفت:
- هیونگ!
نامجون که از لحن بامزه و هیونگ گفتن جین خوشش می‌اومد پلک‌هاش رو محکم روی هم فشدرد و گفت:
-این بار نه جین!
جین عمدا خودش رو بیشتر بهش چسبوند و دوباره گفت:
- لطفا هیونگ... من رو ببخش!
نامجون که تقریبا ناراحتیش رفع شده بود جین رو از بغلش بیرون کشید و گفت:
- راه نداره!
جین لبخند کجی زد و نگاه خیره‌ش رو به چشم‌های کشیده و جذاب دوست پسرش دوخت... با همون لبخند مقابلش زانو زد و در حالی که زبونش رو روی لبش می‌کشید و کمربند نامجون رو باز می‌کرد گفت:
- شاید بشه درستش کرد مگه نه هیونگ؟!
عضو نیمه تحریک شده‌ی پسر رو تو دستش گرفت و بین لب‌هاش گذاشت، نامجون با بی‌قراری دستش رو روی سرش گذاشت و بیشتر به سمت عضوش کشیدش و گردنش رو به عقب خم کرد و آه غلیظی کشید و گفت:
- فاک یو پسر...
اون همیشه بلد بود چیکار کنه و بازهم موفق شده بود.

***

از وقتی که رسیده بودند کلافه روی تخت دراز کشیده بود و سعی می‌کرد کمی بخوابه، یوهان کنار تهونگ نشسته بود و نقاشی می‌کشید و تهیونگ خیره به مردی بود که سعی می‌کنه به خواب بره، به آرومی از جا بلند شد و روی تخت نشست، دستش رو سمت موهای نرم پسر کشید و گفت:
- نمیتونی بخوابی کُ‌کُ؟
جونگکوک کلافه هومی گفت که تهیونگ با لبخند پتو رو کنار زد و کنارش دراز کشید و پسر کوچیکتر رو از پشت سر تو بغلش کشید و بوسه‌ی نسبتا محکمی روی گردنش گذاشت و گفت:
- اینجا بخواب... اینجا خوابت میبره!
جونگکوک آب دهنش رو قورت داد، حق با تهیونگ بود تو بغل اون آرومتر بود پس میتونست بخوابه تهیونگ دستش رو سمت موهاش برد و مشغول نوازش شد نفس عمیقی بین موهاش کشید و لبخند زد، چطور میتونست در هر حالتی انقدر خواستنی باشه؟ تهیونگ حتی عاشق عطر موهاش بود... طوری که فقط کوک بشنوه تو گوشش زمزمه کرد:
- تو معرکه ای و من خوشبخت ترینم که تو اینجوری تو بغلم خوابت میبره.
جونگکوک که تو عالم خواب و بیداری بود هوم کوتاهی گفت، تهیونگ لبخند زد و باز هم بوسیدش، با برخورد دست کوچیکی روی کمرش در حالی که دست چپش زیر سر جونگکوک بود به سمت یوهان برگشت که یوهان گفت:
- خوابم‌میاد آپا!
تهیونگ لبخند کمرنگی زد و گفت:
-حسود کوچولو!
و دستش رو روی شکم خودش زد و گفت:
- مگه جای تو اینجا نیست؟
یوهان لبخند پررنگی زد و خودش رو روی شکم تهیونگ انداخت و دست‌هاش رو دور بدنش حلقه کرد، تهیونگ لبخند پررنگی زد و با دست آزادش کمرش رو اونقدر نوازش کرد تا به خواب رفت... به سقف خیره شده بود و به این فکر می‌کرد که یعنی این زندگی ایده‌آلیه که همیشه میخواسته؟!
شاید تهیونگ کوچولوی درونش درست مثل یوهان همیشه دلش میخواست یه خانواده داشته باشه و حالا که جونگکوک و یوهان بودند حس می‌کرد شاید کمی با ارزشه! تو خانواده‌ی خودش بعد از فوت مادرش هیچکس براش ذره ای ارزش و احترام قائل نبود و این باعث شده بود عضو بدرد بخوری از یک خانواده بودن براش عقده بشه!
با صدای خروپف ضعیفی نگاهش به جونگکوکی که حالا رو به خودش تو بغلش مچاله شده بود انداخت اما به نظر صدای جونگکوک نبود، گوشش رو تیز تر کرد و متوجه یوهانی که داشت خروپف می‌کرد شد، خنده‌ی کوتاهی کرد و پسر بچه رو بیشتر به خودش فشرد و تو جاش به یک طرف چرخید و یوهان رو روی تخت بین خودش و جونگکوک گذاشت. جونگکوک تو خواب و بیداری یوهان رو تو بغلش کشید، تهیونگ‌ دستش رو به سمت موهای جونگکوک که توی صورتش ریخته بود برد و به آرومی کنارشون زد، چشم های باز جونگکوک خبر از بیدار شدنش می‌دادند. دستش رو به صورتش کشید و با صدای پچ‌پچ‌ مانندی گفت:
- چرا انقدر زود بیدار شدی؟
جونگکوک نگاهش رو از یوهان گرفت و به تهیونگ‌دوخت.
نگرانی از چشم‌های مشکیش میبارید و تهیونگ از این که هنوز نتونسته درمان دردهاش باشه غمگین بود، انگشت شصتش رو نوازش‌وار روی صورتش می‌کشید و جونگکوک بی هیچ حرفی به چشم‌های تهیونگ خیره بود، شای  دنبال ته‌مونده آرامشی می‌گشت که این روزها دوباره گمش کرده بود. تهیونگ نفس عمیقی کشید، دیگه حتی حرفی هم برای دلداری دادن نداشت.  تنها کاری که تونست بکنه این بود که پلک‌هاش رو به علامت به من اعتماد کن روی هم فشرد و زمزمه کرد:
-هیونگ درستش می‌کنه جونگکوکا...
جونگکوک که از شنیدن کلمه‌ی هیونگ خنده‌ش گرفته بود لبخند کمرنگی زد و گفت:
- هیونگ!
تهیونگ که از لبخند روی لب پسر خوشحال بود سری به علامت تایید تکون داد و گفت:
-مگه من از تو بزرگتر نیستم؟ پس هیونگتم دیگه!
جونگکوک خنده‌ی معنی داری کرد و گفت:
- تهیونگی هیونگی هیونگ!
تهیونگ هم مثل جونگکوک خندید که جونگکوک ادامه داد:
- مطمئنی همه‌ی هیونگ‌ها کارهایی که تو با من کردی رو میکنن؟!

4427Where stories live. Discover now