همراه با جین و تهیونگ و البته یوهانی که روی سرامیک های روی زمین بازی میکرد، روی صندلی های بیمارستان نشسته بودند، پر استرس با پا روی زمین ضرب گرفته بود و با انگشتهاش بازی میکرد، تهیونگ که متوجه نگرانیش شده بود نامحسوس دستش رو روی دستهای جونگکوک گذاشت و گفت:
- هی جونگکوک! آروم باش...
جیننگاهی به دستهاشون انداخت و لبخند کمرنگی زد و گفت:
- نگران نباش اون دکتر خوبیه و دکترهای خوبی رو میشناسه...
جونگکوک لبخند زوری زد و سرش رو تکون داد، تهیونگ دستش رو سمت خودش کشید و بین دستش فشردش یوهان به سمتشون دوید و گفت:
- آپا... کُکُ کی میریم؟!
جونگکوک کلافه پسر رو تو بغلش کشید و فشردش و گفت:
-یوهانم... اول باید دکتر معاینهت کنه و بعد میتونیم بریم باشه؟!
یوهان با چشمهای گردی که هر ثانیه داشت اشکی تر میشد نگاهش کرد و گفت:
-معاینه؟! آمپول؟!
جونگکوک بدون حرفی بهش خیره شد و گفت:
- اوه... نه نه...
یوهان بدون توجه به تهیونگ زد زیر گریه و جونگکوک با بیچارگی بهش خیره شد، تهیونگ دستهای پسر رو کشید و تو بغلش کشید و گفت:
- هی هی یوهان کوچولو! نگاهم کن!
و در حالی که یوهان رو تو بغلش گرفته بود به سمت محوطه بیمارستان رفت و مشغول حرف زدن با یوهان شد. جونگکوک صورتش رو تو دستهاش گرفت و گفت:
- سوکجینا... باید چیکار کنیم؟!
جین دستش رو روی شونهش کشید و گفت:
- نگران نباش جونگکوکا ما همه کنارتیم...و از همه مهمتر... من میدونم ک تو این مسیر تنها نیستی! تهیونگ... به نظر تکیهگاه امنی برات میاد... غصه نخور باشه؟!
جونگکوک مغموم نگاهش کرد، جین به نظر شخص مناسبی برای لو رفتن راز بزرگش میومد پس اشکالی نداشت مگه نه؟!
- میتونید برید داخل.
با شنیدن صدای نامسون هر دو بهش نگاه کردند، جونگکوک نگاهی به در انداخت و گفت:
- میرم یوهان رو بیارم.
و به سمت در راه افتاد و با دیدن تهیونگی که روی یکی از نیمکتها نشسته بود و یوهانی که روی پاهاش بود لبخند کمرنگی زد، یوهان مشغول بستنی خوردن بود و تهیونگ موهاش رو نوازش میکرد.
به سمتشون رفت و روی نیمکت نشست و گفت:
- یوهان... زودتر بخور باید بریم!
یوهان دستش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و گفت:
- با آپا میام!
جونگکوک کلافه ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- خیلی خب! در هر حال نوبتمونه زود باش.
یوهان تیکه آخر بستنیش رو خورد و تهیونگ رو محکم بغل کرد و گفت:
- بریم آپا
تهیونگ لبخند پررنگی زد و دستش رو محکم تر دور پسر حلقه کرد و گفت:
- بریم...
دستش رو به سمت جونگکوکی که هنوز روی صندلی نشسته بود دراز کرد و گفت:
- جونگکوکا...
جونگکوک نگاه نگرانش رو بهش دوخت، تهیونگ چشمهاش رو با آرامش باز و بسته کرد و بهش اطمینان خاطر داد و در حالی که دست جونگکوک رو تو دستش میگرفت گفت:
- همه چیز درست میشه... بهم اعتماد کن کُکُ...تهیونگ نه دکتر بود، نه سرمایهدار و نه هیچ جیز دیگه پس چرا جونگکوک انقدر راحت بهش اعتماد کرد و قلبش آروم شد؟! دست تهیونگ رو محکم تر بین دستش فشرد و همراه هم به سمت مطب دکتر راه افتادند...
مدتی بعد هر چهارنفر جلوی دکتر نشسته بودند، همه چیز خوب بود... دکتر قبول کرده بود یوهان رو عمل کنه و قرار بود تو دو هفته آینده یوهان بستری بشه، تهیونگ لبخند پررنگی به دکتر مقابلشون زد و گفت:
- ازتون ممنونم، سر موعدی که گفتید اینجاییم و یوهان رو بستری میکنیم.
دکتر لبخند زد و ظرف شکلات رو جلوشون گرفت و گفت:
-پس دهنتون رو شیرین کنید.
تهیونگ و جین و البته یوهان بی خبر از همهجا شکلات برداشتند و جونگکوک دست دکتر رو رد کرد و ازجاش بلند شد و گفت:
- ممنونم وقتتون بخیر...
و از مطب بیرون زد.
تهیونگ طوری رفتار میکرد که انگار دستشون پر پول بود و این اعصاب جونگکوک رو خورد میکرد. تهیونگ یوهان رو کنار جین گذاشت و دنبالش راه افتاد، دستش رو کشید و جونگکوک به سمتش چرخید و کلافه تو جاش ایستاد، نگاهش کرد و گفت:
- چی شده کُکُ؟ چرا عصبانی ای؟ همه چیز خو...
جونگکوک عصبی فریاد زد:
- خوبه؟! آره؟ یه قرون پول نداریم! من نمیفهمم چطور باید همچین پولی رو جور کنم!
فریاد بلندی زد و دستش رو روی صورت خودش کوبید و گفت:
-نمیخوام به اون عوضی رو بندازم تهیونگ... من نمیخوام ازش پول بگیرم...
با اعصابی بهم ریخته خودش رو چک میزد و این جملات رو تکرار میکرد.
تهیونگ هر دو دستش رو دو طرف صورت پسر گذاشت و گفت:
- جونگکوک! چیکار داری میکنی؟!
جونگکوک با بیچارگی نالید:
-کم آوردم تهیونگ! من همهی تلاشم رو کردم و حالا... همه جیز جور شده اما پول ندارم! اگه... اگه... این موقعیت رو از دست بدیم چی؟ من میترسم ته من واقعا میترسم...
تهیونگ پسر رو بیشتر سمت خودش کشید و پیشونیش هاشون رو بهم چسبوند و گفت:
-کی قراره بهم اعتماد کنی کُکُ؟!
سرش رو کمی عثب کشید و نگاهش رو به چشن های نگرانش دوخت و ادامه داد:
- وقتی میگم درستش میکنم، یعنی درستش میکنم... یعنی اگه نشد جور کنیم از یکی میگیرم... یعنی حق نداری اینجوری بهم بریزی کُکُ میفهمی؟!
جونگکوک با ناراحتی پرسید:
- از کی؟!
تهیونگ عصبی بهش چشم دوخت و گفت:
- حتی اگه شده از اون سوهوی عوضی! نمیذارم اتفاقی برای پسرمون بیوفته... پس تمومش کن. بشین کنار تا مراقبتون باشم، میشه؟
دستشهاش رو تکون ریزی داد و تکرار کرد:
- میشه جونگکوک؟!
جونگکوک بی هیچ حرفی بهش خیره شد، کاش کنار نشستن و بیخیالی رو بلد بود!جین و یوهان از پشت در شیشه ای بیمارستان بهشون خیره بودند، با نزدیک شدن سر هاشون یوهان بالا پرید و گفت:
- اونا دوباره میخوان ازدباج کنن!
جین متعجب گفت:
- چطور؟!
یوهان خیره به تهیونگ و جونگکوک گفت:
- هم رو بوس میکنن و دوباره ازدباج...
جین با نگرانی گفت:
- هی هی... تو نباید اینجور چیزها رو ببینی!
و دستش رو جلوی چشم های پسر بچه گذاشت...
- بذار عاشقی رو یاد بگیره... این که دو نفر هم رو دوست دارن که چیز بدی نیست!با صدای نامسون به پشت سرش نگاه کرد و بی توجه به حرفش گفت:
- اوه داری میری؟
نامسون سری به علامت مثبت تکون داد و کلید ماشینش رو مقابل صورت جینگرفت و گفت:
- میسپارمش به تو... فقط... لطفا تا فرودگاه برسونم.
جین که دو دل بود نگاهی به کلید و بعد به نامسون انداخت و سری به علامت تایید تکون داد.
مدتی بعد جلوی خونه بودند، تهیونگ و جونگکوک همراه با یوهان از ماشین پیاده شدند و جین در حالی که مطمئن بود قراره بدجوری به نامجون جواب پس بده، همراه با نامسون به سمت فرودگاه حرکت کرد.
سکوت سنگینی که تو ماشین حاکم شده بود رو نامسون شکست:
- اوه سوکجینا، اینجوری تنها بودنمون من رو یاد گذشته میندازه.
جین لبخند زوری زد و گفت:
- اوهوم.
نامسون متفکر به پسر خیره شد و گفت:
- دلت برای اون...
جین بین حرفش پرید و گفت:
- نه!
نامسون خندهی بلندی کرد و گفت:
- ظاهرا اصلا تنگ نشده.جین کلافه از پیش کشیدن حرف تکراری پسر گفت:
- من کنار نامجون واقعا خوشحالم... اون نیمه گمشدمه! کنارش کاملا میفهمم که کاملم.
نامسون لبخند مسخره ای زد و گفت:
- واقعا فکر میکنی لیاقتت اونه؟!
جین عصبی گفت:
- امیدوارم لیاقتش رو داشته باشم.جلوی فرودگاه پارک کرد و ادامه داد:
- انگاری رسیدیم.
نامسون لبخند کثیفی زد و گفت:
- فکر کردم شاید بدتون نیاد پول عمل اون کوچولو رو مهمون من باشید!
جین متعجب نگاهش کرد که نامسون لبخندش رو کش دار تر کرد و گفت:
- البته اگه منم مهمون تو باشم!
جین با عصبی ترین حالت ممکن بهش نگاه کرد، لب باز کرد تا چیزی بگه که نامسون دستش رو بالا آورد و گفت:
- زود تصمیم نگیر پسر خوب!
و در ماشین رو بست و بعد از برداشتن چمدون هاش تو جاش ایستاد و جین با سرعت زیادی ازش دور شد.

YOU ARE READING
4427
Fanfictionجئون جونگکوک سارق چیرهدستی که به نظر احمق میاد به خواسته خودش دستگیر میشه و وبه زندان میره، و اونجا امپراطوری خودش رو برپا میکنه، چطوری؟ قطعا همهی زندانی ها به گنده ترین سارق کره احترام میگذارند! البته بجز یک نفر! کیم تهیونگ رئیس باند قاچاقی که ب...