همگی برای صرف شام تو هال جمع شده بودند، تهیونگ و جونگکوک سر به سر یوهان میگذاشتند و جیمین روی صندلی کنار تهیونگ نشسته بود، یونگی روی صندلی مقابلش لم داده بود و سیگارش رو پک میزد و به تهیونگ خیره نگاه میکرد، نامجون روی مبل دو نفره نشسته بود و جین بهش لم داده بود. جونگکوک نگاهی تو اتاق چرخوند و متوجه نبودن هوسوک و یهجی شد، نگاهی به یونگی که با نگاهش داشت تهیونگ رو زیر مشت و لگد میگرفت انداخت و گفت:
- هی یونگی... از هوسوک خبر نداری؟
نگاهش رو به سختی از تهیونگ گرفت و به جونگکوک داد و گفت:
- یهجی اومد دنبالش و رفتن جایی.
تهیونگ یک تای ابروش رو بالا انداخت، از کی تاحالا یهجی با افسرهای پلی صمیمی شده بود؟! نکنه قرار بود تمام نقشه ها رو لو بده و بدبختشون کنه؟
آب دهنش رو قورت داد و خواست چیزی بگه که صدای زنگ در باعث شد تقریبا همه تو جاشون بپرند، که نامسونگفت:
- دوستاتون اند.
تهیونگ با عصبانیت به پیشوازشون رفت و همونجا تو حیاط جلوشون رو گرفت و رو به یهجی گفت:
- با این جاسوس عوضی کجا بودی؟!
یهجی بوم متوسط و وسایل نقاشی رو بالا گرفت و گفت:
- اینارو خریدم! برای کاری که...
تهیونگ دستش رو روی دهنش یهجی گذاشت و گفت:
- هیس!
هوسوک کمی سمتش خم شد و گفت:
- برای کشیدن نقاشی مونالیزا!
تهیونگ با قیافهی وارفته ای دستش رو از روی دهن دختر برداشت و گفت:
- چرا انقدر همهتون اعتماد دارید به اینا؟!
هوسوک دوباره سمتش خم شد و تو گوشش گفت:
- شاید چون من الان دوست پسرشم!
تهیونگ با چشم های گرد به هوسوک و یهجی با خجالت نگاهشون کرد و زودتر از اون دوتا به سمت خونه پاتند کرد، تهیونگ یقهی پسر رو تو مشتش گرفت و گفت:
- جونگکوک میدونه؟!
هوسوک سری به علامت منفی تکون داد و گفت:
- نه!
تهیونگاخم هاش رو تو هم کشید و گفت:
-پس با اجازهی کی؟! وسط عملیات به این مهمی وقت دختر بازیه؟!
هوسوک کنار کشید و رفت داخل که تهیونگ هم در حالی که داشت با چشمهاش قورتش میداد دنبالش راه افتاد، نام سون با دیدن چهرهی عصبی تهیونگ و البته دست به یقه شدن چند دقیقه پیششون گفت:
- اوه همیشه برادرها انقدر غیرتی اند؟!
جونگکوک در حالی که به سمت میز میومد و البته تهیونگ رو سوالی نگاه میکرد گفت:
- برادر یهجی منم!
نام سون قهقهه بلندی زد و گفت:
- اوه پس ماجرا عشق و عاشقیه؟!
یوهان با عجله خودش رو رسون و گفت:
- اوه نه کُکُ و تهته آپاهای منن! اونا باهم ازدباج کردن!
نامجون و جین نگاهشون رو به سمت اونها کشیدند، یونگی با پوزخند و جیمین که تقریبا میدونست نگاهشون کردند و بدتر از همه هوسوک بود که با لبخند پهنی نگاهشون میکرد و در نهایت تحمل نکرد و گفت:
- اخاخ بد شد که!
جونگکوک یوهان رو بغل کرد و گفت:
- اون بچهست داره چرت و پرت میگه!
یوهان با چشم های گردی گفت:
- نه منخودم...
تهیونگ با صدای بلندی گفت:
- یوهان!
جونگکوک با عجله همراه یوهان به سمت اتاق دوید و تهیونگ پشت میز نشست و گفت:
- هنوز فکر میکنه تو پلن قبلی ایم. بهش توجه نکنید! وقت برای عشق وعاشقی نداریم!

YOU ARE READING
4427
Fanfictionجئون جونگکوک سارق چیرهدستی که به نظر احمق میاد به خواسته خودش دستگیر میشه و وبه زندان میره، و اونجا امپراطوری خودش رو برپا میکنه، چطوری؟ قطعا همهی زندانی ها به گنده ترین سارق کره احترام میگذارند! البته بجز یک نفر! کیم تهیونگ رئیس باند قاچاقی که ب...