32

3.6K 323 27
                                    

-میشه لطفاً بلند شی؟ من اومدم تا یه سری مسائل رو با همه‌اتون روشن کنم ولی قبلش می‌خوام با خودت تنها حرف بزنم!

تهیونگ به چشمای یونگی که جدی بنظر میومدن زل زد از جاش بلند شد و گفت:
- تو لابی هتل میبینمت...
یونگی سرش رو به معنی تایید تکون داد، لبخندی به جیمین زد و سمت لابی راه افتاد.
تهیونگ با عصبانیت سمت جیمین چرخید و با حرص غرید:
- عقلت رو از دست دادی؟ اگه نقشه باشه چی؟
می‌دونی چه بلایی سر یوهان میاد؟

جیمین با سر پایین افتاده گفت:
- من بهش اعتماد دارم، تو به حرفاش گوش کن بعد هر تصمیمی گرفتی قول میدم رو حرفت نه نیارم!
تهیونگ‌کلافه غرید:
- لعنت بهت جیمینا، آخه چرا...

با صدای در اتاق جونگکوک هر دو به اون سمت چرخیدن،
یوهان یواشکی سرش رو از در بیرون آورده بود و به اونا نگاه میکرد...
تهیونگ لبخند عمیقی زد و گفت:
- بیا اینجا ببینم وروجک!
یوهان به سمتش دوید که تهیونگ اخطار داد:
- یوهان! نباید بدویی...
جلوی پای یوهان زانو زد و لپ‌هاش رو تو دستش گرفت، لبخند پررنگی زد و گفت:
- بهم یه قولی میدی؟
یوهان سوالی نگاهش کرد که گفت:
- میخوام که مراقب کُ‌کُ باشی!
یوهان با چشم های گرد شده با دقت بهش گوش داد و با سر تایید کرد. تهیونگ لبخند زد و محکم تو بغلش گرفت و بعد از بغلش بیرونش کشید و پیشونیش رو بوسید. رو به جیمین گفت:
- برو بچه‌ها رو جمع کن حواست به یوهان هم باشه.

جیمین در حالیکه یوهان رو بغل می‌کرد با سر تایید کرد و به سمت اتاق نامجون و جین رفت و تهیونگ هم به سمت اتاق خودشون رفت. به محض اینکه وارد اتاق شد جونگکوک گفت:
- چی شده؟ من خودم رو زدم به خواب نتونستم از یوهان چیزی بپرسم!

تهیونگ در حالی که سعی داشت افکارش رو متمرکز کنه، مشغول عوض کردن لباس‌هاش شد... با گیجی به سمت جونگکوکی که با نگرانی و دهنی باز روی تخت نشسته بود و بهش خیره شده بود رفت و روی تخت نشست و وجب به وجب صورت پسر رو از نظر گذروند روی چشم‌هاش مکث کرد و پرسید:
- چقدر بهم اعتماد داری جونگکوکا؟

جونگکوک که ته دلش آشوب شده بود گفت:
- خیلی زیاد، چی شده ته ؟ داری من رو میترسونی!

تهیونگ با حالی خراب گفت:
- مین یونگی تو لابی منتظرمه میخواد باهام حرف بزنه...

جونگکوک با شنیدن اسم مین یونگی نفس تو سینه‌اش حبس شد. رسما به فنا رفته بودن! وحشت زده روی زانوهاش نشست و گفت:
- حالا...چی...چی میشه ته؟ یو...یوهان...

تهیونگ سر جونگکوک رو تو بغلش گرفت و با فک کلید شده گفت:
- نمیذارم اتفاقی براش بیفته، نمیذارم اتفاقی واسه دوتاتون بیفته، من‌اینجام کُ‌کُ این رو فراموش نکن!
الانم ازت می‌خوام خودت رو جمع و جور کنی
برو اتاق نامجون بچه‌ها اونجان حواست به گوشیت باشه به محض اینکه پیام دادم
سر جونگکوک رو از بغلش بیرون کشید و دست هاش رو دو طرف صورتش گذاشت و به چشم هاش خیره شد و ادامه داد:
-همه رو از هتل می‌بری بیرون می‌دونم که راهش رو بلدی، اوکی؟

4427Where stories live. Discover now