جونگکوک تو جاش خشکش زده بود، تهیونگ چطور میتونست هربار با این کارها قلبش رو آشوب کنه؟ شاید میتونست به همه دروغ بگه اما به خودش! البته که نه... این که الان مثل یه خانوادهی سه نفره کنار هم خوابیده بودند براش دوست داشتنی بود، شاید مثل یوهان بچه شده بود و دلش یه خانوادهی واقعی میخواست! اما منطقی بود که خانوادهشون تشکیل شده از دوتا آپا و یه بچه باشه؟! قطعا که چنین چیزهایی تو دنیا وجود داشت اما تو دنیای جونگکوک، عجیب به نظر میومد! آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد تماس بدنش رو با تهیونگ به کمترین حد برسونه اما تهیونگ با یک دست بیشتر تو بغلش کشید و کاملا به خودش چسبوندش، دست دیگهش رو از زیر سر جونگکوک رد کرد و محکم تر بغلش گرفت، یوهان تو خواب و بیداری کمی جا به جا شد و سرش رو روی باقی موندهی دست تهیونگ گذاشت و باعث شد تهیونگ لبخند پررنگی بزنه، عجیب بود اما تو این حالت به اندازهی کل عمرش احساس آرامش میکرد، حس این که میتونست به یکی دیگه تکیه کنه، یا شاید گاهی تکیه گاهش بشه باعث میشد قند تو دلش آب شه. شاید فقط باید تو لحظه زندگی میکرد، البته که قبلا با یک زن رابطه داشت و رابطهشون کاملا خوب بود اما حالا، شاید گرایشش عوض شده بود یا اصلا شاید به هر دو جنسیت گرایش داشت، آب دهنش رو دوباره به سختی پایین داد، اون حاضر بود تهیونگ رو ببوسه و چندشش نشه، حتی یک بار تو دست های اون مرد، ارضا شده بود! بعضی از کارهاش باعث تحریکش شده بودند و... همین الان دلش میخواست ببوسدش!
نفس هاش سریعتر شده بودند و خودش هم نمیفهمید چه مرگشه!
تهیونگ سرش رو بیشتر تو گردنش فرو کرد و جونگکوک پلک هاش رو به سختی روی هم فشرد، تهیونگ دشمنش بود، پول هاش رو دزدیده بود، گند زده بود به تمام نقشه هاش و جونگکوک، میخواست اون رو ببوسه؟! آره این تنها چیزی بود که میخواست، حالا و شاید برای همیشه!
سرش رو به آرومی به سمت تهیونگ چرخوند و باعث شد تهیونگ سرش رو کمی از گردنش عقب بکشه و متعجب نگاهش کنه، مطمئن بود که گوش هاش و تمام صورتش سرخ شدند، حس میکرد صدای ضربان قلبش رو به وضوح میشنوه و هیچ صدایی بجز صدای قلبش نبود، لب هاش از شدت خواستن با فاصلهی کمی از هم قرار گرفته بودند و نفس نفس میزد، چشم هاش براق تر از همیشه بودند، به چشمهای کشیدهی تهیونگ خیره شد، هیچ صدایی نیومد و تهیونگ میتونست قسم بخوره که جونگکوک با چشم هاش باهاش حرف زده بود، سرش رو به سمت لبهایی که داشتند برای بوسیده شدن التماس میکردند برد و در حالی که دستش رو از روی کمرش برمیداشت روی صورتش گذاشت و جونگکوک رو بیشتر تو جاش چرخوند و لب های مشتاقش رو به لبهاش سپرد، این بوسه فرق داشت، برای هر دوشون فرق داشت، این بوسه طعم عشق و امنیت میداد و جونگکوک مدتها بود که تشنهی این طعم بود. تهیونگ به آرومی صورتش رو نوازش میکرد و با حوصله لبهاش رو میبوسید و هر ثانیه جونگکوک رو بیشتر غرق میکرد، با حس خیس شدن انگشت هاش روی صورت جونگکوک صورتش رو کمی عقب کشید و بی میل بوسهشون رو نصفه رها کرد، جونگکوک داشت گریه میکرد؟!
متعجب نگاهش کرد و پچ پچ کنان طوری که یوهان بیدار نشه زمزمه کرد:
- چی شده کُکُ؟
جونگکوک دست هاش رو روی چشم هاش گذاشت و در حالی که خجالت زده می خندید اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
- متاسفم... فقط... خیلی وقت بود که... که این حس رو نداشتم!
تهیونگ مغموم نگاهش کرد و گفت:
- دلت برای اون...
جونگکوک سری به علامت منفی تکون داد و گفت:
-نه اون نیست... شاید نباید بگم ولی فکر کنم از وقتی که بدنیا اومدم احتمالا تا حالا هرگز احساس امنیت نداشتم!
تهیونگ که حس کرد قلبش یه ضربان جا انداخته نفس عمیقی کشید و گفت:
- و حالا داری؟
جونگکوک با چشمهای اشکی بهش خیره شد و سرش رو به علامت مثبت تکون داد.
تهیونگ لبخند بیاختیاری زد و سرش رو بیشتر به پسر نزدیک کرد و در حالی که پیشونیش رو به پیشونی جونگکوک جسبونده بود گفت:
- قول میدم، از حالا به بعد همیشه احساسش کنی جونگکوکا، همه چیز رو به من بسپار... میدونم که خسته ای! شاید بهتر باشه یه کمی تو سایهی عشق من استراحت کنی، مگه نه؟

YOU ARE READING
4427
Fanfictionجئون جونگکوک سارق چیرهدستی که به نظر احمق میاد به خواسته خودش دستگیر میشه و وبه زندان میره، و اونجا امپراطوری خودش رو برپا میکنه، چطوری؟ قطعا همهی زندانی ها به گنده ترین سارق کره احترام میگذارند! البته بجز یک نفر! کیم تهیونگ رئیس باند قاچاقی که ب...