29

4.2K 382 4
                                    

تلفن رو روی میز گذاشت و کلافه دستش رو روی صورتش کشید، از دیشب هزاربار به همه جای ماجرا فکر کرده بود بجز این که حالا چطور به دوستاش بقبولونه که یونگی دیگه هیچ ربطی به پلیس نداره؟!
حتی ته دل خودش هم خالی شده بود و احساس نگرانی می‌کرد، نگاهی به یونگی که مشغول پوشیدن لباس‌هاش بود انداخت و روی مبل تو خودش جمع شد، یونگی متعجب نگاهش کرد و به سمتش رفت، کنارش نشست و گفت:
- چیزی شده عزیزم؟
جیمین، سرش رو به سمتش کج کرد و گفت:
- اگه هیچوقت قبولت نکنند چی؟
یونگی لبخند کم رنگی زد و پرسید:
- اونوقت تنهام میذاری؟
جیمین سرش رو به دستش تکیه داد و گفت:
- نمیخوای هیچ تلاشی کنی؟
یونگی شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم، بستگی به تو داره...
جیمین متعجب گفت:
- به من چه!
یونگی دستش رو دور کمرش انداخت و بیشتر به خودش چسبوندش، لب هاش رو به نرمی نوک بینیش گذاشت و بوسید و گفت:
- به این که میخوای چیکار کنم؟! میخوای برگردی پیششون؟ یا نه!
جیمین به چشم هاش خیره شد و گفت:
- البته که میخوام برگردم، این چه سوالیه!
یونگی نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت:
- چرا میخوای دوباره خلاف کنی؟ چرا نمیای یه زندگی بی دردسر رو شروع کنیم؟ با یه شغل معمولی، یه خونه‌ی معمو...
جیمین تو حرفش پرید و گفت:
- اونها برای پولدار شدن دزدی نمیکنن! برای یوهان انجامش میدن!
یونگی متعجب پرسید:
- یوهان دیگه کیه؟!
جیمین با یادآوری یوهان لبخند غمگینی زد و گفت:
-جونگکوک یه پسر داره، یه پسر کوچولو که برای خرج عملش پول لازم داره! زیاد فرصت نداریم، اگه دیر بجنبیم می...میمیره!
یونگی با ابروهای بالا پریده گفت:
- اوه متاسفم! اما بازم دلیل خوبی برای دزد...
جیمین با اخم هایی تو هم کشیده گفت:
- حوصله‌ی نصیحت شنیدن ندارم یونگی! اگه دیگه پلیس نیستی پس تمومش کن!
کمی فکر کرد و با نگرانی گفت:
-نکنه... نکنه داری سعی می‌کنی پروندم رو سبک تر کنی حتما حالا هم ازم میخوای تو گرفتنشون کمکت کنم تا بتونی برام تخفیف بگیری؟!
دست یونگی رو که روی کمرش از تعجب خشک شده بود گرفت و از دور کمرش باز کرد، و ادامه داد:
- نکنه حق با... با تهیونگ...
یونگی مقابلش ایستاد و دستش رو روی دهنش گذاشت و حرف جیمین نصفه موند، اصلا دلش نمی‌خواست این حرف ها رو بشنوه، خصوصا حالا که جیمین تازه داشت بهش اعتماد می‌کرد، اون تهیونگ لعنتی دوباره همه چیز رو بهم‌ریخته بود! دستش رو دور کمر پسر حلقه کرد و جیمین رو بیشتر به خودش چسبوند، دست دیگه‌ش رو از روی لب‌هاش خوش فرمش برداشت و گفت:
- دیگه هیچوقت... هیچوقت این رو نگو، برای من که بخاطر تو قید کارم، خانوادم، آینده‌م و همه چیزم رو زدم! این حرفت واقعا سنگینه! باید بهم‌ اعتماد کنی جیمین، من‌‌ برای داشتن تو خیلی سختی کشیدم! پس دیگه هیچوقت انقدر راحت عشقم رو قضاوت نکن!

جیمین با چشم‌‌هایی که بر اثر فریاد یونگی اشکی شده بودند بهش خیره شد و گفت:
- من‌ نمیتونم قید اونها رو بزنم... پس بهتره به خلافکار بودن من عادت کنی افسر مین!

4427Where stories live. Discover now