با حس برخورد نفس های گرمی به صورتش لبخند زد و تو جاش کمی تکون خورد، سر رو تو قسمت‌گرمی فرو کرد و کمی تکون خورد، با تصور این که یوهان رو تو بغلش گرفته، محکم به خودش فشارش داد که صدای آخی شنید. چشم هاش رو متعجب باز کرد و سرش رو کمی عقب کشید که با تهیونگ چشم تو چشم شد، فریاد زد و خواست با عجله از جاش بلند شه که تهیونگ کمرش رو محکم گرفت و انگشت اشاره‌ش رو ردی لب هاش گذاشت و گفت:
- هیش
و اشاره ای به پایین کرد، یوهان بینشون خواب بود، پاهاش رو روی پای جونگکوک انداخته بود و رون پای تهیونگ رو با دستاش بغل گرفته بود. جونگکوک نگاه متعجبی به پسرش و بعد به تهیونگ‌انداخت، تهیونگ با لبخند انگشتش رو نوازش وار روی لب های پسر کشید و کمی پایین آورد و چونه‌ش رو لمس کرد، جونگکوک متعجب خیره به حرکاتش نگاه می‌کرد، کاش می‌فهمید چه مرگش شده که نمیتونه جلوی رفتارهای تهیونگ بایسته، تهیونگ با آرامش چونه‌ش رو بین‌ شست و انگشت اشاره‌ش گرفت و صورتش رو کمی نزدیک تر کرد، جونگکوک آب دهنش رو محکم قورت داد و لب‌هاش رو باز کرد تا چیزی بگه که تهیونگ‌انگشت شستش رو روی لب‌هاش کشید و با آرامش بیشتر از قبل نزدیکش شد، جونگکوک شبیه کسی که بختک روش افتاده باشه و نتونه تکون بخوره،‌تو ذهنش از تهیونگ فرار می‌کرد، صورتش رو پس می‌زد، فریاد می‌زد... اما جسم‌لعنتیش مثل یه احمق منتظر بود تا بوسیده بشه! اما چرا؟ با حس برخورد کوتاه لب‌هاشون با هم،‌ پلک‌هاش روی هم‌افتاد و صدای یوهان که گفت:
- گشنمه!
باعث شد هر دو با وحشت عقب بکشند، جونگکوک با عجله تو جاش نشست و پای یوهان رو از روی بدنش کنار زد و گفت:
- خب باید اول بلند شی که بتونی غذا بخوری مگه نه؟!
یوهان‌خوابآلود تو جاش نشست و چشم هاش رو مالید و رو به تهیونگ گفت:
- ما سه تایی خوابیده بودیم؟! مثل... اوم‌ مثل فیلما! تو فیلما همیشه مامان باباها و بچه هاشون باهم...
جونگکوک معترض گفت:
- مامان باباها... من‌اینجا هیچ مامانی نمیبینم یوهان! بهتره تمومش...
با صدای تهیونگ کخ تقریبا فریاد زد:
- تو یه عوضی ای جونگکوک؟!
نگاهش به یوهان و تهیونگ افتاد، یوهان بغض کرده بود و نگاهش می‌کرد، تهیونگ با عجله مسر رو تو بغلش کشید و روی موهاش و لپ هاش رو غرق بوسه کرد که یوهان با صدای بلندی زد زیر گریه تهیونگ نگاه چپی به جونگکوک انداخت و رو به یوهان گفت:
- دوست داری یه خانواده باشیم؟
یوهان هق هق کنان نگاهش کرد و بینیش رو بالا کشید و شرش رو به علامت مثبت تکون داد. تهیونگ لبخند پررنگی زد و گفت:
- من‌ میشم آپا و اون عوضی میشه اوما! تو هم میشی یوهان کوچولوی ما، مگه نه؟
یوهان سری به علامت منفی تکون داد و گفت:
- اون کُ‌کُ‌ی منه! اوما نیست...
جونگکوک با ناراحتی به پسرش خیره شد، چرا مثل دیوونه ها نبودن مادرش رو تو سرش زده بود؟! دستش رو کلافه روی پیشونیش گذاشت و به تهیونگی که در حال آروم کردن پسرش بود خیره شد، تهیونگ پسر رو محکم بغل گرفت و نگاه ناراحتش رو به جونگکوک دوخت، آره قطعا جونگکوک مستحق چنین رفتارهایی بود، چون واقعا شبیه یه عوضی رفتار کرده بود. تهیونگ‌روی موهای یوهان رو برای چندمین بار بوسید و همونطور که بغلش گرفته بود به سمت جونگکوک اومد و گفت:
- ما یه خانواده ایم یوهان... باشه؟ دیگه نیازی نیست ناراحت باشی... اگه کُ‌کُ یوهان رو اذیت کنه آپا تنبیهش میکنه. مگه نه کُ‌کُ؟ یوهان کوچولو میگه اوما نمیخواد، دوست داره یه آپا و یه کُ‌کُ داشته باشه، مگه نه یوهان؟
یوهان همونطور که تو بغل تهیونگ بود سرش رو به علامت‌مثبت چندباری بالا پایین کرد و یک دستش رو دور گردن تهیونگ و دست دیگه‌ش رو به سختی و در حالی که تهیونگ خم شده بود به گردن جونگکوک رسوند و گفت:
- ما یه خانواده ایم.... آخ جون... من‌ یه خانواده دارم!
جونگکوک با اخم های تو همی همونطور که سرش رو شکم یوهان چسبیده بود به تهیونگ نگاه کرد و با چشم هاش براش خط و نشون کشید، تهیونگ بی هیچ حسی و در حالی که هنوز هم از رفتار جونگکوک عصبی بود بهش خیره شد، اونقدر عصبی به نظر میومد که جونگکوک تو دلش با خودش اعتراف کرد که ازش ترسیده...
تهیونگ‌یوهان رو به آرومی روی زمین گذاشت و گفت:
- میخوای آب بازی کنی؟
یوهان سری به علامت مثبت تکون داد که تهیونگ دستش رو گرفت و به سمت حموم کشوندش، وان رو پر از آب کرد و کمی کف داخلش درست کرد و رو به یوهان گفت:
- زود باش بپر توش...
یوهان متعجب نگاهش کرد و گفت:
- تو نمیای؟
تهیونگ لبخندی زد و اشاره ای به دستش کرد و کنار وان نشست و گفت:
- اگه میتونستم‌حتما میومدم، اما قول میدم یه بار سه تایی بریم تو دریا یه عالمه آب بازی کنیم. دوست داری؟
یوهان از ذوق جیغ کوتاهی کشید و گفت:
- آره... و شروع به سعی برای درست کردن حباب با کف ها کرد. تهیونگ با دست سالمش براش حباب درست کرد و یوهان با ذوق دنبالش کرد و ترکوندش، تهیونگ دوباره و دوباره کارش رو تکرار کرد... دستی به موهای یوهان کشید و گفت:
- میخوام با کُ‌کُ حرف بزنم، قول میدی همینجا بمونی و لیز نخوری؟
یوهان با چشم های گرد و مشکیش بهش زل زد و سرش رو تکون داد. تهیونگ لبخند زد و از حموم بیرون رفت، جونگکوک مشغول پیدا کردن خوراکی از توی یخچال بود. به سمتش رفت و از پشت تقریبا بهش چسبید که جونگکوک با عصبانیت گفت:
- تمومش کن تهیونگ!
تهیونگ با دست راستش به سمت خودش چرخوندش و با جدیت نگاهش کرد و گفت:
- اگه از من‌خوشت نمیاد، یا ازم عصبانی ای، فقط کافیه به خودم بگی، حق نداری سر اون بچه خالیش کنی، میفهمی؟ چطور میتونی بهش بگی که...
- هی من عصبی بودم، خودم فهمیدم اشتباه کردم پس تمومش کن.
- یوهان خانواده می‌خواد.
جونگکوک با کلافگی تو چشم های تهیونگ زل زد و گفت:
- مرسی از پیشنهادت، شاید تصمیم بگیرم با یه نفر آشنا شم... مثلا با یه دختر!
تهیونگ‌ پوزخند کلافه ای زد و کمی بیشتر جلو رفت و به جونگکوک چسبید و گفت:
- یوهان گفته آپا میخواد! چیزی در مورد این که مامان میخواد نگفته کُ‌کُ...
کمی جلوتر رفت و صورتش رو تو فاصله‌ی کمی از صورت جونگکوک قرار داد و ادامه داد:
- حتی تو هم، میخوایش مگه نه کُ‌کُ؟
جونگکوک کلافه سرش رو به سمت مخالف گردوند و گفت:
- بس کن... تو دیوونه ای؟

4427Where stories live. Discover now