با لبخندی که هیچ جوره جمع نمیشد در حمام رو بست و خواست به سمت تخت بره تا کمی استراحت کنه که صدای در زدن اومد، نگاهی به در انداخت و بعد نگاهش به لباس های خیسش افتاد، همونطور دکمه های پیرهنش رو باز میکرد به سمت در رفت و در رو باز کرد که با یوهان رو به رو شد، بی اختیار لبخند پررنگی روی لب هاش اومد و گفت:
- یوهان!
فکر نمیکرد حالش اونقدر خوب باشه که بتونه راه بره و مثل قبل باشه. یوهان با خوشحالی به سمتش دوید و دست هاش رو دور بدنش حلقه کرد و گفت:
- آپا...
تهونگ روی زمین نشست و با دستی که آسیب ندیده بود یوهان رو تو بغلش گرفت و از جا بلند شد، بوسهی محکمی به لپش زد و گفت:
- حسابی ترسوندیم!
یوهان متاسف سرش رو پایین انداخت و گفت:
- یوهان بچهی بدیه همیشه بقیه رو میترسونه...
تهیونگ به سمت مبل رفت و روش نشست و یوهان رو روی پاش نشوند و گفت:
- یوهان بهترین پسریه که تاحالا دیدم! و چون همه دوستش داریم نگرانش میشیم، میدونی؟
پسر بچه سرش رو به نشونه مثبت تکون داد که موهای لختش روی صورتش تکون خوردند، تهیونگ با لبخند و حوصله موهاش رو مرتب کرد که یوهان گفت:
- هارابوجی چرا میخواست...
تهیونگ لبخند کمرنگی زد و گفت:
- داشتیم شوخی میکردیم یوهان...
یوهاننگاهی به دست آسیب دیدهی تهیونگ انداخت و گفت:
- ولی دستت...
تهیونگ پسر رو تو بغلش فشرد و گفت:
- عمدی نبود اتفاق بود کوچولو.
یوهان اخمهاش رو تو هم کشید و گفت:
- ولی من باهاش قهر کردم. دیگه دوستش ندارم!
تهیونگخندید و گفت:
- اوه حتما ناراحت میشه اگه بفهمه باهاش قهری!
یوهان سرش رو تکون داد و گفت:
- اون ما رو دوست نداشت آپا.
تهیونگ غمگین لبخند زد و با دستش موهای یوهان رو نوازش کرد و کمی روی مبل لم داد و یوهان هم روی بدن تهیونگ لم داد و به دیوار خیره شد. تهیونگ موهاش رو نوازش میکرد نمیدونست چی ممکنه تو سر پسر کوچولو بگذره؟ اما مطمئن بود که دلش نمیخواد غمگین باشه!
در حموم با صدای تیکی باز شد و جونگکوک حوله پیچ شده در حالی که سرش کاملا تو یقهی حوله بود و کلاهش رو روی سرش کشیده بود اومد بیرون. تهیونگ با دیدنش پوزخندی زد و یوهان با ذوق از جاش بلند شد و به سمتش پرواز کرد، و محکم بغلش کرد، جونگکوک متعجب سرش رو بالا اورد و اول با تهیونگ که با نگاه خیره و لبخند پررنگی روی لب هاش نگاهش میکرد رو به رو شد و بعد با یوهانی که بهش چسبیده بود. دستش رو کلافه روی صورتش کشید و گفت:
- هی یوهان میخوام لباس بپوشم.
تهیونگ از جاش بلند شد و لباس های جدیدی از بین وسایلش بیرون کشید و به سختی مشغول پوشیدنشون شد. قطعا اگه به جونگکوک میگفت کمکش کنه اون توجهی نمیکرد، شاید هم به لطف یوهان میتونست شانسش رو امتحان کنه! رو به جونگکوک گفت:
- جونگکوکا لباسام خیسه میشه کمکم کنی؟
جونگکوک نگاه عصبی بهش انداخت و گفت:
- مجبور نبودی خیسشون کنی!
یوهاننگاهی به پدرش انداخت و گفت:
- آپا گناه داره، دستش درد میکنه.
جونگکوک نگاه چپی به یوهان انداخت و گفت:
- ولی من مطمئنم اون قویه و از پسش بر میاد.
یوهان سری به علامت منفی تکون داد و اخم هاش رو تو هم کشید و گفت:
- خودم کمکش...
جونگکوک با هول گفت:
- نه نه نیاز نیست... خودم کمکش میکنم.
تهیونگ لبهاش رو از خنده گاز گرفت، نباید میخندید اما خط هایی که گوشهی چشم هاش افتاده بودند لوش میدادند. جونگکوک کلافه به سمت تهیونگرفت و با عجله و بدون چشم تو چشم شدن باهاش دکمه و زیپ شلوارش رو باز کرد، دکمه های پیرهنش رو هم باز کرد و گفت:
- خب دیگه باقیشو می...
تهیونگ با گستاخی گفت:
- میشه لطفا لباسم رو دراری؟ دستم واقعا درد میکنه، خصوصا که زیاد ازش کار کشیدم!
جونگکوک با عصبانیت نگاهی به تهیونگ انداخت که باعث شد باهاش چشم تو چشم بشه، تهیونگ لبخند موزی و از ته دلی زد، جونگکوک آب دهنش رو به سختی قورت داد و با صدای آرومی گفت:
- لعنت بهت کیم تهیونگ. ازت متنفرم.
تهیونگ کمی بهش نزدیکتر شد و دستش رو از بین یقهی باز حولهش طوری که یوهان متوجه نشه روی سیکس پکهای کوچیک جونگکوک کشید و تو گوشش پچپچ کنان گفت:
- برعکس من؟!
جونگکوک مچ دست تهیونگ رو تو دستش گرفت و به ارومی از روی بدنش جداش کرد و گفت:
- بهتره حواست به دستات باشه چون بدجوری دلم میخواد قطعشون کنم!
تهیونگ لبخند معنا داری زد و یک قدم عقب رفت و لباس های راحتیش رو با یک دست تنش کرد و روی تخت دراز کشید. یوهان با دو به سمتش رفت و روی شکمش دراز کشید و لپش رو به سینهی تخت تهیونگ تکیه داد و چشمهاش رو بست. جونگکوک با درموندگی به پسرش که رابطه عجیبی با تهیونگ داشت نگاه کرد و مشغول برداشتن لباسهاش شد. لباس هاش رو یکی یکی تنش کرد و بعد از خشک کردن موهاش به سمت یوهان و تهیونگ برگشت که متوجه ریتم منظم نفس هاشون شد، هر دو خواب بودند؟! احتمالا تاثیر داروها روی جفتشون بوده، از اتاق خارج شد و با کلافگی به سمت اتاق یهجی رفت و از بقیه خواست اونجا جمع بشند.
نیم ساعت بعد همه بجز تهیونگ و یوهان تو اتاق جمع بودند. جونگکوک کلافه روی مبل نشسته بود و پاهاش رو روی هم انداخته بود، هوسوک لبخندی زد و گفت:
- حس نمیکنی تغییر استایل دادی؟ مگه قرار نبود تیپت...
جونگکوک که هنوز هم تمام مشکلات چتد ساعت پیش رو از چشم تیپ جدیدش و البته دستهگل هوسوک میدید گفت:
- فقط خفهشو! دیگه نمیخوام اون تیپی باشم! همهی ابهت کوفتیم رفته زیر سوال!
با صدای تقهای که به در خورد نامجون بلند شد و در رو باز کرد که با تهیونگ رو بهرو شد. جیمین به سرعت از جاش بلند شد و به سمتش رفت و مثل پسر بچه ها خودش رو تو بغلش انداخت و گفت:
- هی! تو حالت خوبه؟!
تقریبا همهی جمع از این روی جیمین متعجب شدند، پسر سرسختی که به کسی محبت نمیکرد حالا چطور چنین روی سافت و نگرانی داشت!
تهیونگ که به خوبی جیمین رو میشناخت دستش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت:
- من به این راحتیا نمیمیرم پسر! الکی نگران شدی!
جیمین پیشونیش رو به شونهی تهیونگ تکیه داد و گفت:
- خیلی ترسونیدم!
تهیونگ با دست سالمش به آرومی روی کمر پسر کوبید و گفت:
- متاسفم!
هیچکس بجز تهیونگ نمیدونست که جیمین عملا هیچکس رو نداره و تنها کسی که همیشه کنارش بوده تهیونگ بوده و جیمین اون رو مثل خانوادهش میدونه، از وقتی که یادش میاد با جیمین بزرگ شده بود و جیمین همیش خونهی اون ها بود، بعد از این که پدرش برای حفاظت از جون خانوادهی تهیونگ کشته شده بود هیچکس براش نمونده بود و آقای کیم به اصرار و التمای تهیونگ تو خونهشون نگهش داشته بود. پس طبیعتا تهیونگ جیمین رو مثل برادر... البته نه برادری مثل سوهو... دوست داشت.
جیمین از بغل تهیونگ جدا شد و یهجی گفت:
- فکر کردیم داری استراحت میکنی!
تهیونگ سری به علامت منفی تکون داد و گفت:
-وقتی برای استراحت نداریم. همه میدونید که جون اون پسر کوچولو بدجوری تو خطره، من به شخصه حاضرم هرکاری براش کنم تا حالش خوب شه، بقیه هم با همین هدف اینجان؟!
نامجون و جین نگاهی بهم انداختند، جیمین از قبل خبر داشت و البته که به همین دلیل اونجا بود. هوسوک سرفه ای کرد و گفت:
- نمیتونیم همه رو مجبور کنیم که...
تهیونگ تو حرفش پرید و گفت:
- بیاید یه بار برای همیشه باهم صادق باشیم، چرا اومدید تو کار خلاف؟! و بعد با یه برآورد کلی میتونیم بفهمیم که دقیقا باید کجا رو هدف بگیریم که همه به خواسته هاشون برسن!
جونگکوک پوزخندی زد و گفت:
- اوه چه دزدهای هدفمند و خفنی!
تهیونگ نگاهی به جمع کرد و گفت:
- نمیخوام رکبی که از اون عوضی خوردیم رو دوباره بخورم! به یه برنامهی تمیز نیاز داریم.
نامجون لبخند کمرنگی زد و گفت:
- حس نمیکنید که از قضیهی آقای کیم راحت داریم میگذریم؟! در حالی که کسی ما رو ندیده بود اون عوضی خبردار شد چی شده و ما رسما داشتیم به فاک میرفتیم!
تهیونگ یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- یه نفر باهاش تماس گرفت و بعد از اون فهمید چی شده!
جونگکوک کلافه سیگاری از جعبه بیرون کشید و گفت:
- در هر صورت که حتی یه اسکناس کوفتی هم اونجا نبود! و اون کثافط جرئتشو داره از ما شکایت کنه؟!
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:
- فعلا دستش بند خودشه، وسط رستوران از اسلحه گرم استفاده کرد و مطمئنم که دیدم یه نفر اونجا تیر خورد. پلیس اومد سراغش و احتمالا الان گرفتنش! شاید بهتر باشه از اینجا بریم یا شاید هم باید یه کمی قیافه هامون رو تغییر بدیم!
هوسوک لبخند پررنگی زد و گفت:
-کار خودمه!
جونگکوک خفه شوی دوباره ای نثارش کرد و گفت:
- ترجیح میدم از این خراب شده برم!
تهیونگ سری به علامت مثبت تکون داد و گفت:
- منم موافقم.
جیمین نفس کلافه ای کشید و گفت:
- خسته شدم از این همه جابهجایی!
تهیونگ روی میز وسط نشست و گفت:
- نگفتید انگیزهتون چیه؟!
نامجون دستش رو به سرش کشید و گفت:
- من بخاطر خرج بیماری خواهرم حسابی طلبکارم. طلب هام رو بدم دیگه مشکلی ندارم!
جین لبخند تلخی زد و گفت:
- مشکل من با پول حل نمیشه! پس بهتره بگم یوهان کوچولو!
یه جی موهاش رو با دست پشت گوشش داد و گفت:
- البته که بخاطر یوهان!
جیمین لبخند تلخی زد و گفت:
- یوهان.
هوسوک پاش رو روی پاش انداخت و گفت:
- خب یوهان... و شاید یه دفتر وکالت بزرگ هم بد نباشه!
جونگکوک با چشم هایی که هاله ای از اشک درشون حس میشد گفت:
- واقعا... ممنونم بچه ها!
تهیونگ لبخندی زد و گفت:
- تقریبا همه برای یوهان اینجاییم! نظرتون چیه بریم فرانسه؟!
هوسوک یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
-چرا اونجا؟!
تهیونگلبخند کمرنگی زد و گفت:
- چون یه فکرایی تو سرمه.
یهجی تکیهش رو به صندلیش داد و دست به سینه شد و گفت:
- من دیگه رو نقشههای رو هوای شماها کاری نمیکنم.
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:
- اتفاقا بار اصلی رو دوش توئه!
یه جی متعجب گفت:
- چطور؟!
تهیونگ لبخند ساختگی زد و گفت:
- تو فرانسه بهتون میگم! و قول میدم این بار مو لای درزش نمیره! به کیم تهیونگ اعتماد کنید! من سابقهی درخشانی دارم و از اون مهم تر، ما یه تیم بی نقصیم!جیمین با دهن کجی گفت:
- ما یه تیم بی نقصیم! همه یه دور رفتیم زندان! تو نقشه فرارمون از زندان گند زدیم! تو نقشه دزدی از بابات گند زدیم، کجامون بی نقصه؟!
تهیونگ نگاه چپی بهش انداخت و گفت:
- تو مورد اول که اگه رکب نخورده بودیم گیر نمیوفتادیم احمق! و در مورد فرار از زندان، من که بی نقص میبینمش!
جیمین با عصبانیت از جاش بلند شد و فریاد زد:
- آره چون... چون تو چیزی رو اونجا جا نذاشتی! ولی من، تهیونگ منهنوز تو اون زندان خراب شده جا موندم!
تهیونگسکوت کرد و تو جاش نشست، چی میتونست بگه؟ اصلا چی داشت که بگه؟! متاسفانه حق با جیمین بود.
تهیونگ کلافه از روی صندلی بلند شد و گفت:
- باید بریم فرانسه، و باید بیشتر فکر کنیم، باهم! نه تنهایی... هرکی همنخواست همکاری کنه میتونه بره دنبال زندگیش، مگه نه؟!
جیمین از جاش بلند شد و گفت:
- برم دنبال زندگیم؟! اوهوم فکر خوبیه...
و از اتاق زد بیرون، هوسوک از جاش بلند شد و نگاهی به جمعی که حرفی برای گفتن نداشتند انداخت و گفت:
- من... خب من میرم دنبالش!
و پشت سر جیمین از اتاق خارج شد.
جونگکوک کلافه از روی صندلی پاشد و گفت:
- جینا بلیط ها رو تو اوکی میکنی؟
جینا متعجب گفت:
- میخوای بری فرانسه؟!
جونگکوک شونه ای بالا انداخت و گفت:
- به نظر یه چیزی تو سرشه، و حس میکنم شاید چیز بدی نباشه!
درسته از دست تهیونگ عصبی بود اما این دلیل نمیشد که نخواد باهاش هممسیر بشه! در هر حال جونگکوک مطمئن بود که تهیونگ شاید بعد از خودش بیشتر از هرکسی توی این جمع ن.ران یوهان بود، هرچند که از دلیلش خوشش نمیومد اما چاره ای نبود!از اتاق بیرون زد و تهیونگ هم دنبالش راه افتاد، قدم هاش رو تند تر از تهیونگ برمیداشت تا باهاش هم قدم نشه، نیاز به خواب داشت... کل شب قبل رو بالا سر تهیونگ بیدار مونده بود و از نگرانی نخوابیده بود، اما چرا؟ چقدر سوال تو ذهنش بود و جوابی براشون نداشت! همهی این ها قرار بود دیوونهش کنه؟ دلش میخواست سرش رو بکوبه به دیوار... با حس کشیده شدن دستش به سمت عقب از افکارش بیرون پرید، نگاه گیجی به تهیونگی که کشیده بودش انداخت که تهیونگ گفت:
- اتاق رو رد کردی! معلوم نیست داری کجا میری؟
بی توجه به تهیونگ به سمت اتاق راه افتاد و در رو با کارت باز کرد، یوهان با آرامش تو تخت خواب بود، جونگکوک بی توجه به تهیونگ تو تخت دو نفره خزید و در حالی که یوهان رو تو بغلش میکشید جاش رو مرتب کرد و به خواب رفت. تهیونگ لبخندی به هر دوشون که غرق خواب بودند انداخت و سراغ لپتاپش رفت، باید در مورد فرانسه و مناسبت ها و هرچیز دیگه ای تحقیق میکرد...

YOU ARE READING
4427
Fanfictionجئون جونگکوک سارق چیرهدستی که به نظر احمق میاد به خواسته خودش دستگیر میشه و وبه زندان میره، و اونجا امپراطوری خودش رو برپا میکنه، چطوری؟ قطعا همهی زندانی ها به گنده ترین سارق کره احترام میگذارند! البته بجز یک نفر! کیم تهیونگ رئیس باند قاچاقی که ب...