C6

2.7K 426 50
                                    

«بیرون منتظرت هستیم. زود باش بیا.»
جونگ‌کوک که ماتش برده بود، رفتن دکتر رو تماشا کرد. دستش رو روی لبش گذاشت انگار که مرد طلسم خاصی روش گذاشته. حواسش تا سه ثانیه‌ی بعدش هم پرت بوسه‌ی دکتر بود تا اینکه به خودش اومد و سریعا لایو رو قطع کرد‌. به خوبی می‌دونست که الان شایعات مختلفی براش درست می‌شه، به هر حال طبیعی بود برای یکی از معروف ترین یوتیوبرهای دنیا شایعه ساخته بشه وقتی وسط لایو توسط یه فرد ناشناس بوسیده می‌شه؛ فردی که فن ها هیچوقت ندیدنش! البته اون لحظه دو درگیری ذهنی داشت، بوسه‌ی دکتر و دیدار دوباره‌ش با مادرش، در نتیجه صحبت فن ها اونقدرها هم مهم نبود! موهاش رو توی آینه چک کرد، همینطور لباسش رو و بعد از اون با ارامش پوشالی از اتاق خارج شد. غرغرهای زنی رو شنید:«بعد از این همه سال این خونه رو عوض نکردی‌... نمی‌تونم باور کنم! جونگ کوک کجاست؟!»
نفسش رو تکه تکه بیرون داد و خودش رو نشون داد:«سلام بابا و...»
به مادرش نگاه کرد:«سلام خانم.»
زن بلند شد:«اوه جونگ‌کوکی چقدر...»
جونگ‌کوک سمت پدرش رفت تا کنارش بشینه، عملا آغوش مادرش رو نادیده گرفت و از کنار دست های باز شده‌ش رد شد.
«بزرگ شدی... اوه مثل خودم خوش قیافه‌ای.»
جونگ‌کوک آروم تشکر کرد و بعد بلندتر گفت:«خیلی وقته که من رو ندیدی... و این تمام چیزیه که داری بگی به عنوان یک... مادر؟»
زن هول شد. واضحا دست و پاهاش رو گم کرد و لکنت گرفت:«چ...چی؟»

«چی؟ این تمام چیزیه که بعد از این همه سال به بچه‌ی اولت می‌گی خانم چا؟»

زن مدام چشمش رو بین پیرزن و دکتر و حتی شوهرش می‌چرخوند و بعدش سرش رو پایین می‌انداخت؛ واضحا از نگاه بی‌احساس پسرش و حرف‌هاش فرار می‌کرد؛ انگار حقیقت گرگ درنده بود و اون یک خرگوش بی پناه!
«چقدر بی احساس شدی... چطور می‌تونی به مادرت همچین چیزی رو بگی؟!»
داد زد و به لباس گرون قیمتش چنگ زد. جونگ کوک پوزخند زد، زن از این روش برای خلاص کردن خودش استفاده می‌کنه؟ چقدر احمقانه. جونگ کوک زیر لب گفت.
بلندتر صحبت کرد:«مادر؟ خانوم چا، شما مادر من نیستید و جز یک نسبت خونی ساده هیچ وجه اشتراکی با هم نداریم. اگه الان بهتون احترام می‌ذارم بخاطر نه ماه زحمتیه که برای من کشیدین، نه بیشتر. بعد از طلاقتون از پدر، حتی همسر بابا هم محسوب نمی‌شید کنجکاوم بدونم برای چی اینجا هستید، شما و این... آقا.»
پسر تقریبا هفده ساله‌ای کنار زن نشسته بود و چیزی نمی‌گفت. استرس داشت و مدام‌ نگاهش بین چشم‌های جونگ‌کوک و مادرش می‌چرخید. درسته، مادرش. جونگ کوک اون لحظه به این فکر نکرد که پسر چقدر شبیه خودشه!
پدر جونگ‌کوک سعی کرد جای زن صحبت کنه:«اون برادر ناتنی‌ِ توئه. جه‌یونگ.»
جونگ‌کوک پوزخند زد و بلند شد:«خوشحال شدم از اشناییت، داداش کوچیکه، البته اگه بتونم بهت بگم داداش. و خانوم چا، اصلا از دیدن شما خوشحال نشدم لطفا اومدنتون به اینجا تکرار نشه. شب خوبی داشته باشید.»

curio ┆KV  ✔️Where stories live. Discover now