24

3.9K 404 13
                                    

روی صندلی کلیسا نشسته بود و به پدرش که با جدیت در حال عبادت بود نگاه می‌کرد، یوهان کمی به سمتش خم شد و گفت:
-اون... داره چیکار می‌کنه؟
تهیونگ‌لبخندی به پسر زد و گفت:
- داره با خدا حرف می‌زنه.
یوهان دوباره کمی فکر کرد و گفت:
-چی بهش می‌گه؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید وگفت:
- داره ازش می‌خواد ببخشدش.
یوهان دوباره فکر کرد و گفت:
- من و کُ‌کُ تاحالا همچین جایی نیومده بودیم!
تهیونگ دستش رو به سمت موهای نرم یوهان برد و همونطور که بهمشون می‌ریخت گفت:
- شاید چون تو و کُ‌کُ تاحالا گناهی نکردید!
یوهان لبخند پررنگی زد و گفت:
- آره من و کُ‌کُ قراره باهم‌بریم بهشت...
تهیونگ لبخندی زد و دستش رو مشت کرد حقیقتا داشت از استرس می‌مرد و این که بی هیچ کار مفیدی اینجا با پدر عوضیش وقت می‌گذروند داشت دیوونه‌ش می‌کرد!
دست یوهان رو گرفت و از کلیسا بیرون رفت و جلوی در، در حالی که به یوهانی که مشغول بازی تو چمن ها بود نگاه می کرد روی نیمکت نشست. کمی بعد آقای کیم از کلیسا بیرون اومد و کنار پسرش نشست و گفت:
-همسرت، نمیخواست بیاد؟!
تهیونگ سیگاری از جعبه سیگارهاش بیرون کشید و روی لبش گذاشت، آقای کیم با فندک خودش سیگارش رو روشن کرد، پک عمیقی بهش زد و گفت:
- نه، اون اعتقادی نداره... ترجیح دادم استراحت کنه.
آقای کیم ابرویی بالا انداخت و گفت:
- آها... و اونوقت یوهان... قراره مسیحی باشه؟
تهیونگ دوباره به سیگار بیچاره پک زد و گفت:
- نه!
آقای کیم لبخند کثیفی زد و گفت:
- پس چرا دنبالمون کشوندیش؟
تهیونگ به پدرش نگاه پر معنایی کرد و گفت:
- چون اون پسرمه... و من پسر تو ام‌... فکر کردم شاید اگه باهم ناهار بخوریم برای یوهان هیجان انگیز باشه، یه ناهار سه نفری و پدر پسری!
آقدی کیم خنده‌ی با سر و صدایی کرد و به یوهان نگاه انداخت و گفت:
-اصلا شبیه تو نیست
تهیونگ با لبخند به پسر بچه ای که انگار جونگکوک بود در ابعاد کوچیک تر نگاه کرد و گفت:
- آره... چون شبیه کُ‌کُ شده... و طبیعیه!
آقای کیم پوزخندی زد و بی هیچ خجالتی گفت:
- کُ‌کُ؟ باید شبیه تو می‌شد! میخواستم نسلم ادامه داشته باشه... اون پسره... ازش خوشم نمیاد!
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:
- خوشحالم که ازش خوشت نمیاد، چون اون فقط مال منه... اون شبیه دوست پسرهای سابقم نیست که بتونی مخشون رو برای خودت بزنی! هرکس به همسرم نزدیک بشه،
نگاهی پر معنا به کیم انداخت و ادامه داد:
- فکر نکنم اتفاق های جالبی براش بیوفته! در ضمن... بجز من و یوهان کسی حق نداره اونجوری صداش کنه!
و نگاهش رو به یوهان داد. و گفت:
- بهتره بریم ناهار بخوریم، و از جاش بلند شد و به سمت یوهان رفت، یعنی الان داشتند چیکار می‌کردند؟!

نامجون نگاه دقیقی به آخرین بادیگارد هم انداخت، انگار اونم بی هوش شده بود، با هوسوک علامتی بهم دادند و از اتاق بادیگاردها خارج شدند، جیمین و یه جی و جونگکوک به سمت اتاق آقای کیم راه افتادند و نامجون و هوسوک بهشون پیوستند، جین با استرس روی مبل وسط هال نشسته بود تا اگه کسی وارد خونه شد بهشون خبر بده، گوشه ناخنش رو بین دندون هاش گرفته بود و با استرس به در ورودی نگاه می‌کرد. یه‌جی مقابل در نشست و مشغول ور رفتن با رمز در شد. چند باری با ارور رو به‌رو شد... جونگکوک لعنتی گفت و  و به یه جی گفت:
- دیگه نزن... صبر کن... و شماره‌ی تهیونگ رو گرفت، دلش برای یوهان شور می‌زد و اینجوری میتونست کمی آروم بشه، صدای بم تهیونگ تو موبایل پیچید، "الو؟" جونگکوک با عجله گفت" هی تهیونگ منم جونگکوک، گوش کن برو یه جا که کیم نباشه و بهم بگو ببینم تاریخ های مهم زندگی تخمیش چه تاریخ هاییه؟!"
تهیونگ که قصد داشت سوار ماشین بشه در رو بست و کمی از ماشین که کیم و یوهان داخلش بودند فاصله گرفت و گفت:
- تاریخ تولد سوهو رو بزنید میاره، چهار، پنج، هزار و نهصد و نود...
جونگکوک عدد  رو به یه‌جی گفت و یه‌جی رمز رو وارد کرد و در باز شد. تهیونگ پوزخند غمگینی زد و گفت:
- اوضاع چطوره؟
جونگکوک که متوجه لحن غمگین تهیونگ شده بود گفت:
- فعلا که خوبه... یوهان خوبه؟
تهیونگ تایید کرد و بعد تماس رو قطع کردند...
به سمت ماشین رفت و سوار شد، آقای کیم با جدیت همیشگیش گفت:
- تماس کاری بود؟!
تهیونگ سری به علامت تایید تکون داد و گفت:
- آره باید جواب می‌دادم.
یوهان از روی صندلی عقب گفت:
- دلم برای کُ‌کُ تنگ شده...
آقای کیم گفت:
- میتونیم بیخیال رستوران بشیم و بریم خونه... بهتر آشپزها...
تهیونگ با نگرانی تو حرفش پرید و گفت:
- بحث غذا نیست‌... میخوام باهاتون حرف بزنم!
آقای کیم سری تکون داد و تهیونگ به یوهان نگاه کرد و گفت:
-برات بستنی میخرم...
و چشمکی به یوهان زد که یوهان هم مثل خودش البته با هر دو چشم چشمک زد و تهیونگ خنده‌ی از ته دلی کرد و زیرلب گفت "وروجک"
هر سه پشت صندلی های رستوران مجللی نشسته بودند، یوهان مشغول بستنی خوردن بود و تقریبا کل صورتش رو کثیف کرده بود، تهیونگ وحشت زده نگاهی به کاکائویی یوهان انداخت که یوهان با ترس گفت:
- می‌خوای دعوا کنی؟
گوشی آقای کیم زنگ خورد و مشغول صحبت با تلفنش شد، تهیونگ به سمت یوهان خم شد و چونه‌ش رو تو دستش گرفت و لپ‌هاش رو محکم بوسید و گفت:
- نه میخوام بستنی بخورم...
یوهان قهقهه بلندی زد و قاشق پر از بستنی‌ش رو بالا آورد و رو به تهیونگ گرفت اما نگاهش میخ به جایی پشت سر تهیونگ شد، تهیونگ متوجه حرکات یوهان شد، متعجب گفت:
- یوهان؟
یوهان با لکنت گفت:
- آپ...پا
تهیونگ خواست به پشت سرش نگاه کنه که سرش با جسم فلزی سردی برخورد کرد و بعد به پدرش خیره شد، آقای کیم تفنگش رو روی شقیقه‌ی تهیونگ گذاشته بود؟! تفنگ رو آماده کرد و صداش تو گوش تهیونگ پیچید، با لحن شمرده و حال بهم زنی گفت:
- حالا دیگه با اون هرزه کوچولوت نقشه می‌چینی که به پولای من بزنی؟ آره؟
تهیونگ بی حرف نگاهش کرد و با صدای افتادن قاشق از دست یوهان هر دو نگاه ها به سمت پسر بچه کشیده شد، رنگ و روی یوهان شبیه به گچ بود و به زور نفس می‌کشید، دستش رو روی قلب کوچیکش گذاشته بود و بریده بریده از بین لب‌هایی که حالا خشک و بی رنگ بودند گفت:
- آ..پ...پا...
تهیونگ وحشت زده و با چشم هایی که گشاد شده بودند دست کیم رو پس زد و با شنیدن صدای بدی یک تیر از خشاب در رفت، اخم هاش رو تو هم کشید و یوهان رو از روی صندلی بلند کزد و تو بغلش گرفت، هول شده بود و نمی‌دونست باید چیکار کنه، تو مسیری که میومدند بیمارستان دیده بود و بی توجه به فریاد های کیم که می‌گفت:
- عوضیا اینم یه تیکه از نقشه‌تونه!
و به سمتشون شلیک می‌کرد به سمت در دوید. حراست رستوران کیم رو متوقف کردند و اسلحه‌ رو ازش گرفتند‌ صدای جیغ های مردمی که ترسیده بودند میومد و جو متشنج شده بود. تهیونگ از بین جمعیتی که از رستوران فرار می کردند به سختی خارج شد و به سمت جایی که ماشین رو گذاتشه بود دوید، صدای نفس های یوهان رو می‌شنید، سعی کرد با آرامش بگه:
- هی یوهان کوچولو نفس بکش باشه؟ بخاطر من... بخاطر کُ‌کُ افرین. همه چیز خوبه ببین. ما داشتیم باهم شوخی می‌کردیم... باشه؟

4427Where stories live. Discover now