23

3.9K 401 14
                                    

همگی دور میز کافه جمع شدند، جونگکوک عینک دودیش رو از روی صورتش برداشت و گفت:
- خب همونطور که میدونید، وقت زیادی نداریم... نامجون و هوسوک یه سری چیز پیدا کردن که خودشون براتون توضیح میدن... باید کم کم دست به کار بشیم!
نامجون که کنار جین نشسته بود گلوش رو صاف کرد و گفت:
- خب...بله طبق چیزهایی که فهمیدم نگهبان ها شب ها کاملا داخل اتاق های خودشون می‌مونند و اجازه ورود به سالن اصلی رو ندارند در نتیجه، کارمون چندان سخت هم نیست. البته نباید از دوربینها غافل بشیم، تقریبا همه جا پر از دوربینه، جین متعجب گفت:
- حتی اتاق ها؟
نامجون پوزخندی زد و گفت:
-حتی اتاق ها!
جین که به یاد اتفاقات شب گذشته افتاده بود دستی به پیشونیش کوبید و گفت:
- خیلی بده!
هوسوک از روی صندلیش بلند شد و گفت مانیتور مخصوص دوربین ها تو اتاق خود آقای کیمه و این یعنی همگی تحت نظریم. باید چیزی باشه که حواسش رو از بقیه دوربین ها پرت کنه!
جین آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- اوه، اون کیم عوضی...
نگاهی به تهیونگ انداخت و گفت:
- ینی آقای کیم... دیشب داشته ما رو...
نامجون خیلی سریع گفت:
- آره!
جین با دهنی باز گفت:
- و تو میدونستی؟!
نامجون پشت گردنش رو خاروند و گفت:
- خب...
جین لعنتی زیر لب گفت، تهیونگ ته سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد و گفت:
- الان برنامه چیه؟
هوسوک متفکر گفت:
- اگه آقای کیم خونه نباشه... یعنی دوربین ها قرار نیست چک بشه پس...
جیمین بین حرفشون پرید و گفت:
- همه پولا تو اتاق خودش،‌پشت یه کتابخونه مخفیه!
تهیونگ متعجب به سمتش برگشت و گفت:
- تو از کجا...
جیمین بین حرفش پرید و تیز نگاهش کرد و گفت:
- اونجوری نگام نکن! اون شب صدام کرد برم پیشش، میخواست بپرسه رابطه شما دوتا واقعیه یا نه... و خب...متوجه شدم اون کتابخونه، در واقع در مخفیه، چون بالاش یه ریل بود...

جونگکوک خنده‌ی تو گلویی کرد و گفت:
- آفرین جیمین...
و تو فکر فرو رفت، چطور میتونست اون عوضی رو از لونه‌ش بیرون بکشه؟!
تهیونگ کمی فکر کرد و گفت:
- بابام عادت داره، یکشنبه ها میره کلیسا!
جونگکوک با نگاه چندشی گفت:
- لعنت به بابات و عادتاش!
و بعد از چند دقیقه انگار که جرقه ای تو سرش زده شده باشه گفت:
- وایستا ببینم، چی گفتی؟ یکشنبه؟! یعنی... یعنی پس‌فردا!
تهیونگ سر تکون داد و گفت:
- اوهوم! من باهاش میرم با یوهان! ازش میخوام بعد از اون ناهار رو باهم بخوریم و شما تو اون تایم میتونید اتاقش رو کامل بگردید!

جونگکوک حق به جانب گفت:
- توقع داری پسرم رو بسپرم دست تو و اون پیرسگ؟!
تهیونگ پوکر نگاهش کرد و گفت:
- نکنه میخوای با خودت ببریش دزدی؟!
جونگکوک با نگرانی به فکر فرو رفت! فکر اینجا رو نکرده بود و اونقدر زیاد نبودند که یوهان رو اختصاصا بهش بسپاره، در حالی که تهیونگ هم نبود! نفس کلافه ای کشید و گفت:
- باید بهش فکر کنم!
خب در این صورت... یه‌جی باید برای باز کردن در گاوصندوق باشه... نامجون و هوسوک باید بادیگاردها رو پوشش بدن!
جین کمی فکر کرد و گفت:
- میدونم بادیگاردها رو چیکار کنیم!
تهیونگ ابروهاش رو کمی تو هم کشید و گفت:
- خب؟!
جین لبخندی زد و گفت:
- داروی بیهوشی!
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و گفت:
- جالبه!
جونگکوک نگاهی به جیمین انداخت و گفت:
- چه کاری از دستت بر میاد جیمین؟!
جیمین نگاه حق به جانبی بهش انداخت و گفت:
- از دست تو چه کاری بر میاد؟ ها؟ من فکر کنم به اندازه کافی تو این مسیر زحمت کشیدم!
جونگکوک با یادآوری یونگی غمگین شد و گفت:
- من و جیمین پول هارو خالی میکنیم... هی تهیونگ، اگه موفق شدیم باید برامون ماشین جور کنی!
تهیونگ سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:
- مشکلی نیست!
یوهان که مشغول بازی تو باغچه‌ی کنار کافه بود، با دست های گِلی به سمت جونگکوک دوید و گفت:
- کُ‌کُ دستام...
جونگکوک هوف کلافه ای کشید و گفت:
- حالا چطوری پاکش کنم؟
تهیونگ لبخندی به یوهان زد و براش چشمکی انداخت که یوهان لبخند بزرگی زد و چشم هاش کاملا جمع شد.
جونگکوک دستش رو با اخم گرفت و با کلافگی به سمت سرویس بهداشتی کشیدش. لبخند یوهان به سرعن از صورتش پاک شد و فریاد زد:
-دستم درد گرفت کُ‌کُ...
جونگکوک کلافه غرید:
- مگه نگفتم خودت رو کثیف نکن!
وارد سرویس بهداشتی شد و یوهان رو از جا بلند کرد و مقابل روشویی گرفتش و دست های کوچیکش رو زیر آب گرفت، کلافه بود، اگه فردا موفق نمی‌شدند چی؟ اگه کارشون بی نتیجه بود چی؟ اونوقت دقیقا باید با یوهان چیکار می‌کرد؟ خودشهم نفهمید کی اما صورتش خیس از اشک شده بود، نگاهی به یوهانی کرد که با گریه جیغ می‌زد:
- آخ دستم... دستم... آب داغه کُ‌کُ...
و تو یک لحظه یوهان از بین دست هاش کشیده شد و نگاهی به کنارش کرد، تهیونگ یوهان رو از دستش کشیده بود و روی سکوی روشویی نشونده بودش و دست های پسر بچه ای که حالا در حال گریه بود رو بررسی می‌کرد، بهت زده به خودش خیره شد، اون بخاطر پسرش باعث مرگ یه افسر شده بود! همسرش رو از دست داده بود... و حالا اگه‌... اگه.... اگه قرار بود یوهان رو...
فکرش هم ترسناک بود، دست هاش رو تکیه‌گاه بدنش کرد و وزنش رو روی دست هاش انداخت و سرش رو پایین انداخت و کمی جلوی آینه خم‌ شد، صدای گریه های یوهان کمتر شده بود، تهیونگ در حال فوت کردن و گاهی بوسیدن دست های پسر بچه بود صداش رو می‌شنید که به آرومی می‌گفت:
- میدونی قراره  با کُ‌کُ ببرمت پارک؟ اونجا برات بستنی می‌خرم، هرچقدر بخوای میتونی خودت رو کثیف کنی، باشه؟ آپا اجازه می‌ده... گریه نکن دیگه... اگه گریه کنی من و کُ‌کُ هم گریه می‌کنیما...
یوهان در حالی که هنوز هق هق می‌کرد گفت:
-کُ‌کُ داره... گریه... می‌...می‌کنه
تهیونگ یوهان رو تو بغلش گرفت و فشرد و گفت:
- هیش... کوچولو... نگام کن
یوهان با چشم‌های اشکی به چشم های تهیونگ خیره شد و گفت:
- کُ‌کُ...نا...ناراحته؟
تهیونگ بوسه ای‌ روی موهاش گذاشت و گفت:
- بهم گوش کن یوهان... تو برو پیش جیمین تا من کُ‌کُ رو بیارم باشه؟
یوهان اشک‌هاش رو با پشت دست پاک کرد و گفت:
- با...با...باشه
و تو بغل تهیونگ از روشویی پایین رفت و به سمت میزشون دوید، تهیونگ وقتی مطمئن شد یوهان به جیمین رسیده به سمت سرویس برگشت و متوجه جونگکوکی که شونه‌هاش می‌لرزید شد، اون داشت گریه می‌کرد و این از نظر تهیونگ‌عجیب نبود، جونگکوک نگران پسرش بود و حق داشت! اما این که تهیونگ درکش می‌کرد و نگران یوهان و از اون بدتر،نگران جونگکوک بود کمی برای خودش عجیب به نظر میومد! اخیرا تهیونگ همیشگی نبود و این رو فهمیده بود.
به سمت جونگکوک رفت و دست‌هاش رو روی شونه های لرزونش گذاشت و گفت:
- هی! چرا داری گریه میکنی؟ هوم؟ برگرد ببینم...
و جونگکوکی  رو که سست و پوچ شده بود بین دست هاش چرخوند، چونه‌ی لرزونش رو تو دستش گرفت و سرش رو کمی بالا آورد، و چشم های اشکیش با نگاهشگره‌ خورد و اون لحظه تهیونگ می‌تونست قسم بخوره که یوهان بی نهایت شبیهش بود، لبخند کمرنگی زد و دست هاش رو دو طرف کمر جونگکوک گذاشت و کمی بلندش کرد و روی سکوی روشویی قرارش داد، جونگکوک هرچقدر هم که خطرناک و قوی به نظر میومد، مقابل تهیونگ شبیه به یه بچه‌ی کیوت بود! همونطور که با یوهان حرف می‌زد شروع کرد به پاک کردن اشک هاش و گفت:
- برای تو هم بستنی میخرم، باشه کُ‌کُ؟
وقتی جوابی از جونگکوک نگرفت و فقط اشک هاش رو دید ادامه داد:
- اما کُ‌کُ باید قول بده... که گریه نکنه! من جونگکوکی که با مشت می‌زد تو صورتم رو ترجیح میدم!
و باز هم‌نگاه خالی جونگکوک و تهیونگ دوباره اشک هاش رو پاک کرد و ادامه داد:
-هی پسر! اگه اینجوری گریه کنی با یوهان نمیبرمت پارک!
کمی جلوتر رفت و تقریبا تو صورت جونگکوک فریاد زد:
- بهت اجازه نمیدم! اجازه نمیدم که فکر کنی تو تنها کسی هستی که نگرانشی!
جونگکوک گه انگار به خودش اومده بود فریاد زد:
- تو... توی عوضی! چی باعث می‌شه فکر کنی که به اندازه من نگرانشی ها؟ مگه تو کی اون میشی؟ توقع داری باور کنم؟ آره؟ اون موقع که پول هامو میدزدیدی بهش فکر نمیکردی؟
تهیونگ‌فریاد زد:
- نه! بهش فکر نمی‌کردم چون فکر می‌کردم تو هم مثل من یه تیکه آشغالی! که محض تفریح و سود بیشتر کثافط کاری می‌کنه...
تهیونگ با صدایی که می‌لرزید بلند گفت:
-من نمیدونستم! اما... قول دادم که جبران کنم مگه نه؟ یوهان بهم میگه آپا... می‌دونم... می‌دونم... یوهان فقط یه آپا داره که اونم تویی اما... اما... لطفا بذار کنارت باشم جونگکوک! من تو تیم تو ام! قرار نیست تنها باشی... حتی اگه همه اونایی که اون بیرونن ترکمون کنن، من قرار نیست برم باشه؟
جونگکوک با بهت و ناراحتی پرسید :
- چرا؟
تهیونگ آخرین قطره های اشک رو از صورت جونگکوک پاک کرد و تو چشم هاش خیره شد و  گفت:
- دلیلش رو نپرس... چون... منم نمیدونم. اما بیا مراقب هم باشیم... و مراقب یوهان، باشه؟

جونگکوک با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و گفت:
- دستش خیلی سوخته؟ راستش یه لحظه همه فکر های بد اومدن تو...
تهیونگ انگشت اشاره‌ش رو روی لب های جونگکوک گذاشت و هیش آرومی گفت و ادامه داد:
- دستش خوبه... بوسش کردم، خوب شد!
جونگکوک لبخند کمرنگی زد و گفت:
- خوش به حالش!
تهیونگ متعجب نگاهش کرد و گفت:
- برای این که بوسش کردم؟
جونگکوک پوزخندی زد و گفت:
- نه، واسه این که درداش با بوس خوب می‌شن!
تهیونگ متفکرانه نگاهش کرد و سرش ر  به سمت قفسه‌سینه‌ی جونگکوک برد و بوسه‌ی آرومی روی لباسش گذاشت، جونگکوک که از حرکت ناگهانی تهیونگ شبیه مجسمه شده بود گیج نگاهش کرد و دست هاش رو سمت سر پسر برد و کمی عقب‌کشیدش و گفت:
- هی! تو  معلوم هست چه مرگته؟
تهیونگ نگاهش رو به چشم هاش انداخت و گفت:
- مطمئنم قلبت درد میکنه، چون غمگینی... نمیدونم شاید با بوس من خوب شه! من و یوهان اون بیرون منتظرتیم... بهش قول پارک دادم!
و از سزویس به اشتی خارج شد
جونگکوک پوکر فیس نگاهش کرد، خوب شده بود؟ البته که آره، نه با یه بوسه بلکه با حرف هایی که شنیده بود و حالا کمتر حس تنهایی و بدبختی می‌کرد، تصمیم گرفت کمی به تهیونگ اعتماد کنه... شاید باید این کار رو می‌کرد، در هر حال دلیلی نداشت اون انگیزه ای برای بد بودن باهاش داشته باشه! نفس عمیقی کشید و از روی سکو بلند شد و پایین اومد، صورتش رو آب زد و از اونجا خارج شد...

4427Where stories live. Discover now