- پس بهش بگو هارابوجی، باشه؟
یوهان اخم هاش رو تو هم کشید و گفت:
- ولی اون هارابوجی نیست! تهته هارابوجیه!جیمین موهای خودش رو کلافه بهم ریخت و گفت:
- آره میدونم...میدونم... ولی اسمش هارابوجیه!یوهان ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- اسمشه؟!
جیمین سری تکون داد و لبخند رضایت بخشی زد و گفت:
- آره! خودشه...
یوهان لبخند پررنگی زد و گفت:
- آقای هارابوجی...جیمین کلافه نفسش رو بیرون داد و با کف دست روی پیشونی خودش کوبید و روی نیمکت کنار یوهان نشست. از نیم ساعت پیش که تهیونگ بهش پیام داده بود و گفته بود چه فاجعه ای درست شده و باید رو مخ یوهان کار کنه تقریبا دهنش سرویس شده بود!
چون یوهان هیچ جوره زیر بار نمیرفت که به یه شخص ناشناس بگه هارابوجی! با شنیدن صدای جونگکوک که بهشون نزدیک میشد به سمتش رفت و گفت:
- اوه لعنتی من چطوری به این بچه حالی کنم که به تهیونگ بگه آپا و به اون پیرمرد بگه بابا بزرگ؟! خستم کرد حالا یه کم پیشرفت کردیم و بهش میگه آقای هارابوجی! اما موضوع صدا کردن تهیونگ حالا حالاها درست نمیشه!جونگکوک خندهی عصبی کرد و گفت:
- این که کاری نداره! الان درستش میکنم.و به سمت یوهان رفت و تو گوشش چیزی گفت و یوهان خندید و گفت:
- خیالت راحت باشه کُکُ...
جونگکوک لبخندی به جیمین زد و گفت:
- حل شد! بیا بریم ناهار بخوریم من گرسنمه.
و مدتی بعد همه دور میز بزرگناهار جمع شده بودند البته همه بجز نامجون و هوسوک بیچاره که برای تمیز درومدن نقشه با خدمتکارها غذا میخوردند.
آقای کیم عصازنان به سمت میز اومد و در راس میز نشست، نگاهی به همه انداخت و گفت:
- از خودتون پذیرایی کنید.
و نگاهی به یوهان انداخت و گفت:
- تو... پسر کوچولو، اسمت چی بود؟
یوهان با دهن تقریبا پری گفت:
-یوعان...
جونگکوک متذکرانه به پسرش نگاه کرد و گفت:
- یوهان!
آقای کیم لبخندی زد و گفت:
- میدونی من کی ام؟!
یوهان نگاهی به جونگکوک انداخت و لبخند پررنگی زد و گفت:
- بله... آقای هارابوجی...
پیرمرد به لحن بامزه پسر خندید و گفت:
- آفرین...
تهیونگ نگاه متشکری به جیمین انداخت و به خوردن غذا ادامه داد، یوهان نگاهی به جونگکوک کرد و گفت:
- کُکُ من بازم از اون گوشتا میخوام...
جونگکوک با مهربونی براش مقدار دیگه ای گوشت گذاشت که پیرمرد گفت:
- به پدرت میگی کُکُ؟
یوهان سری به علامت مثبت تکون داد و گفت:
- اوهوم...
پیرمرد موشکافانه پرسید:
- چرا؟
یوهان تیکهی کوچیکی از گوشت رو خورد و قورت داد و گفت:
- چون نمیخوام پیر بشه!
همه خندیدند و با استرس به خوردن غذا ادامه دادند، اون پیرمرد لعنتی داشت از طریق بچه آمارشون رو در میاورد؟
جونگکوک عصبی تیکهی گوشت دیگه ای برید و به دست یوهان داد و یوهان گوشت رو خورد، آقای کیم اشاره ای به تهیونگ کرد و رو به یوهان پرسید:
- و اون رو چی صدا میزنی؟
یوهان گوشت رو قورت داد و کمی فکر کرد و گفت:
- آپا...
جیمین متعجب به یوهانی که کلی وقت مقاومت کرده بود که به تهیونگ بگه آپا و حالا خیلی راحت گفته بودش نگاه کرد، تهیونگ چندباری سرفه کرد و یوهان رو به جونگکوک گفت:
- کُکُ؟ آقای کیم نمیدونه اگه موقع غذا خوردن حرف بزنه ممکنه خفه بشه و بمیره؟ میشه براش توضیح بدم تا یادبگیره؟

YOU ARE READING
4427
Fanfictionجئون جونگکوک سارق چیرهدستی که به نظر احمق میاد به خواسته خودش دستگیر میشه و وبه زندان میره، و اونجا امپراطوری خودش رو برپا میکنه، چطوری؟ قطعا همهی زندانی ها به گنده ترین سارق کره احترام میگذارند! البته بجز یک نفر! کیم تهیونگ رئیس باند قاچاقی که ب...