پاهاش رو روی صندلی تو شکمش جمع کرد و هودی گشادش رو روشون کشید و پک محکم دیگه ای به سیگار زد و لبهی تراس تکوندش، تعریف خاطرات گذشته برای جیمین باعث شده بود تو فکر فرو بره و از طرفی سردرگم بودن داشت آزارش میداد، پک دیگه ای به سیگار زد و دودش رو به هوا فرستاد، با صدای باز و بسته شدن در بالکن، سرش رو همونطور که نشسته بود به سمت در خم کرده و متوجه حضور تهیونگ شد، قیافش رو کمی مچاله کرد و پک دیگه ای زد و گفت:
- عادت داری مزاحم اوقات آدم بشی؟
تهیونگ بی هیچ حرفی یکی از صندلی ها رو عقب کشید و روش نشست، نگاهی به جونگکوک انداخت و پاهاش رو با فاصله از هم قرار داد و آرنج دست هاش رو روشون گذاشت و تو همگرهشون کرد و گفت:
- برنامهت چیه؟ چه ایده ای داری؟
جونگکوک آخرین پکش رو زد و سیگار رو از تراس توی کوچه پرت کرد و گفت:
- میخوام بخوابم، برای صبحونه هم احتمالا برنج بخورم، شایدم کمی سوجو...
تهیونگ پوزخندی بهش زد و گفت:
- قراره با اینا چیکار کنیم؟ همه میخوان بیان ایتالیا از بابای منپولای تو رو بگیرن؟
جونگکوک خندهی هیستریکی کرد و گفت:
- البته! به همه میرسه اگه بابات به فنا نداده باشدشون! کیه که از پول بدش بیاد؟ در ضمن میخوایم بمونیم تو این خراب شده که بگیرنمون؟دیوونه شدی؟
تهیونگ دست به سینه به صندلی تکیه داد و گفت:
- نقشهت چیه؟
جونگکوک نخ دیگه ای از جعبه سیگارهاش بیرون کشید و روشنش کرد و پک زد و گفت:
- میریم پیش بابات با زبون خوش بهش میگیم پول ما رو بده.
تهیونگ تک خنده ای کرد و گفت:
- اگه نداد؟
جونگکوک لبخند خبیثی زد و گفت:
- اونوقت میدزدیمش! البته بعد از این که فهمیدیم کجاست!
سیگار رو روی لب هاش گذاشت و کام دیگهای گرفت که تهیونگ از بین لبهاش بیرونش کشید و مستقیم روی لب هاش خودش قرارش داد و جوری که انگار میخواست طعم لب های پسر رو از روی سیگار بدزده پک عمیقی بهش زد و بعد از این که دود ها رو از بین لب هاش بیرون فرستاد گفت:
- باید از همون اول بدزدیمش! در ضمن... سیگار اصلا به این قیافهی کیوت نمیاد!
جونگکوک عصبی نگاهش کرد و سیگار رو از بین لب هاش بیرون کشی و دوباره روی لب هاش خودش گذاشت و پک زد و گفت:
- به تو ربطی نداره!
تهیونگ به سمتش خم شد و گفت:
- اگه داشت که الان اینجا تو تراس نبودی!
جونگکوک نگاه خیره ای به چشم های تهیونگ انداخت و گفت:
- چرا دوست داری سر به سرم بذاری؟
تهیونگ لبخند پررنگی زد و بدون این که از پسر چشم بگیره دست پسر رو همراه با سیگارش به لب های خودش نزدیک کرد و طوری که لب هاش با کف دست پسر برخورد کنند پک عمیقی به سیگار زد و گفت:
- چون لذت میبرم!
جونگکوک عصبی گفت:
- از چی؟!
تهیونگپوزخند پررنگی زد و گفت:
- از تو!
جونگکوک بی توجه به تهیونگ و حرفی که زده بود چشم هاش رو باریک کرد و گفت:
- پدرت رابطهی خوبی باهات داره؟
تهیونگ کمی فکر کرد و گفت:
- ظاهرا عالیه!
جونگکوک سری تکون داد و گفت:
- خوبه! باید بریم ایتالیا و بعد بری ملاقات پدرت!
تهیونگ متعجب گفت:
- لعنتی من رو ببینه آدم حسابم نمیکنه! حتی شاید به پلیس تحویلمبده!
جونگکوک کمی فکر کرد و گفت:
- نیاز داری که یه چیز قابل توجه با خودت ببری!
تهیونگ پوکر نگاهش کرد و گفت:
-مثلا چی؟
جونگکوک لبخند پررنگی زد و گفت:
- مثلا همسر آیندت... میترکونه، قول میدم میشی عزیز دل بابات...
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:
- کی گفته؟
جونگکوک از نقشهی خوبش ذوق زده لبخند زد و با قیافهی کیوتش باعث شد تهیونگ هم بخنده.
با صدای باز شدن در تراس جونگکوک نگاهی به سمت در کرد و با دیدن یوهان سیگارش رو به سمت کوچه پرتاب کرد، یوهان که به نظر از خواب بیدار شده بود، در حالی که با پشت دست چشم هاش رو میمالید گفت:
- اپااااا بیدار شدم پیشم نبودی فکر کردم دوباره رفتی!
جونگکوک دست هاش رو از هم باز کرد و روی زمین زانو زد و گفت:
- بدو بیا بغل من.، فرشته کوچولو
یوهان به سمت جونگکوک رفت و با آرامش تو بغلش فرو رفت و پرسید:
- میریم سفر؟
جونگکوک هنونطور که به آرومی روی کمرش رو می مالید تا به خواب بره گفت:
- اوهوم...
یوهان سرش رو از روی شونهی جونگکوک بلند کرد و گفت:
- چیم چیم هم میاد؟
جونگکوک که در حال راه رفتن بود متعجب تو جاش ایستاد و نگاهش کرد و گفت:
- چیم چیم کیه؟
یوهان سرش رو دوباره رویدشونهی جونگکوک فشرد و گفت:
- دوستمه، همون که با آجوشی و بقیه اومد اینجا!
-یااااااا، آجوشی کیه؟
تهیونگ که تا این موقع بی حرف به جونگکوک و یوهان نگاه میکرد گفت و به سمتشون رفت.
یوهان نکاهش کرد و گفت:
- تو رو میگم...
تهیونگ با جدیت نگاهش کرد و گفت:
- هر دوتون تصمیم گرفتید اذیتم کنید آره؟
یوهان نگاه معصومی بهش انداخت و گفت:
- چرا؟
تهیونگ گفت:
- هی بچه جون من فقط ۳۵ سالمه، ۳۵ ساله ها آجوشی نیستن!
جونگکوک خندید و گفت:
- اجازه بده هر طور راحته صدا کنه!
یوهان پدرش رو محکم بغل کرد و گفت:
- قرار بود بهش بگم ته ته؟
جونگکوک سری به علامت مثبت تکون داد و گفت:
- اوهوم...
یوهان از روی شونهی جونگکوک با صدای آرومی که مشخص بود خوابآلود شده گفت:
- شب بخیر کُکُ، شب بخیر تهته....
جونگکوک روی موهاش رو بوسید و شب بخیر گفت، تهیونگ که از اسم جدیدش راضی بود شب بخیر کوتاهی گفت و سکوت کرد تا جونگکوک پسر کوچولوش رو بخوابونه. یوهان شبیه سیبی بود که با جونگکوک از وسط نصف شده بود، چهره و اخلاقش دقیقا خودش بود و باعث میشد تهیونگ حتی از کل کل کردن با اون هم لذت ببره. جونگکوک که پسر بچه رو خوابونده بود روی صندلی نشست و گفت:
- بهتره بریم بخوابیم، صبح باید بیدار بشیم و بریم فرودگاه...
تهیونگ از جا بلند شد و گفت:
- امیدوارم جیمین اذیت نکنه و مثل بچهی آدم باهامون بیاد...
جونگووک سر تکون داد د گفت:
-میاد بهت قول میدم.و با وجود یوهانی که تو بغلش بود قصد کرد به سختی بلند شه که با بهم خوردن تعادلش نزدیک بود بیوفته، تهیونگ به سمتش رفت و پشتش ایستاد و با گرفتن شونه و کمرش تو بلند شدن کمکش کرد. تقریبا از پشت سر تو بغل تهیونگ بود، تهیونگ کمرش رو میفشرد و بی حرکت ایستاده بود. جونگکوک که بخاطر طولانی مدت تو اون حالت نشستن با وجود یوهان خشک شده بود آخ کوتاهی گفت و بعد از انداختن نگاهی به تهیونگ که هنوز کمر و شونهش رو میفشرد به آرومی سمت در حرکت کرد. تهیونگ بی هیچ حرفی دستش رو از روی کمر ظریف پسر برداشت و سکوت کرد و تو جاش ایستاد. متوجه ضربات عجیب و جدید قلبش شده بود و نمیفهمید دقیقا چه اتفاقی در حال رخ دادنه اما هرچی که بود باعث میشد حس خوبی بگیره و دلش بخواد وقت بیشتری رو با اون پسر بگذرونه.
- باید بیدار شید، امروز میریم فرودگاه. بلیط هایی که گرفتم واسه دو ساعت دیگهست!
صبح با صدای یهجی که در حال بلند صحبت کردن بود بیدار شدند. تو جاش نشست و نگاهی به نامجون و جین که تو بغل هم بودند انداخت، هرچقدر که حال جیمین بعد از فرار خراب بود نامجون و جین خوب بودند، پوزخندی بهشون زد و از رختخواب بیرون اومد، صبح بخیر کوتاهی به یهجی گفت و به سمت سرویس رفت و صورتش رو شست. ده دقیقه بعد همه دور میز جمع بودند و صبحونه میخوردند. هوسوک باددقت در حال توضیح بود و گفت:
- جیمین و جونگکوک باهم میرید و صندلی بلیط هاتون یه جا قرار داره، تهیونگ همراه با نامجون که پسر خالشه میره و باهم میشینند. یه جی و جین باهم! منم تنها میام. اینجوری توجهشون رو جلب نمیکنیم. براتون چمدون گرفتم و یه سری خرت و پرت که داخلشه و ممکنه لازمتون بشه. همه چیز در دسترس هست و امیدوارم کسی فکر پیچوندن رئیس رو نکنه و طبق برنامه پیش برید! مقصد ایتالیاست. چندتا اتاق تو یه هتل اونجا رزرو کردیم پس جای نگرانی نداره.
صبحونه هاشون رو خوردند و ساعتی بعد همه جلوی دردفرودگاه داخل ون بودند. بی شک استرس داشتند. اولین حضدرشون بعد از مدتها تو جامعه رو تجربه میکردند و ممکن لو برند. لحظات سخت و نفس گیری بود و اگر کسی میگفت نترسیده دروغ بود.

YOU ARE READING
4427
Fanfictionجئون جونگکوک سارق چیرهدستی که به نظر احمق میاد به خواسته خودش دستگیر میشه و وبه زندان میره، و اونجا امپراطوری خودش رو برپا میکنه، چطوری؟ قطعا همهی زندانی ها به گنده ترین سارق کره احترام میگذارند! البته بجز یک نفر! کیم تهیونگ رئیس باند قاچاقی که ب...