12

4.4K 497 40
                                    

بدن هاشون خشک شده بود، مدت زمان زیادی رو مثل مرده های واقعی تو اون جای تنگ خوابیده بودند و بدترین بخش این بود که جونگکوک به عنوان اخرین کسی که سوار شده بود رسما جا نداشت و مثل یه گونی برنج روی بقیه‌ی کاور ها خوابیده بود، تهیونگ کلافه از داخل کاور گفت:
- دارم له میشم لعنتی، چقدر دیگه مونده؟
جونگکوک غرغرکنان گفت:
- چی شده فکر کردی من از روی تو بودن خوشحالم؟
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:
- ولی مطمئنم از زیر من بودن خوشحال میشی! کز میرسیم؟
جونگکوک عصبی غرید
- چمیدونم باید ببینم یه جی کجا قراره ببردمون!

نامجون در حالی که رسما سرش از کاور بیرون بود و جین رو با کاور کنار خودش خوابونده بود و صورت اون رو هم بیرون گذاشته بود گفت:
- چقدر غر میزنید؟‌ باورم نمیشه آزاد شدیم! باورم نمیشه جین زندست!
با ترمز بدی که ماشین کرد جونگکوک روی تهیونگ تکون خورد و تهیونگ فاک بلندی گفت، نامجون خودش و جین رو کامل داخل کاور کرد، نفس های همه حبس شده بود و ترسیده بودند، با صدای یه جی که گفت:
- اَمنه، بریزید پایید...
جونگکوک اولین نفر تو جاش نشست که تهیونگ آخ بلندی گفت و جونگکوک وحشت زده سریع خودش رو از کاور بیرون کشید و از ماشین پایین پرید، تهیونگ نشست و همونطور که از کاور بیرون میومد نگاه چپی به کوک انداخت و اشاره ای به پایین تنه‌ی خودش کرد و گفت:
- بیا مزد زحماتتو تحویل بگیر جئون...
جونگکوک با مشت برآمده به سمتش حمله برد که صدای دوست داشتنی ای متوقفش کرد.

-کُ کُ؟

دستش رو پایین انداخت و حالت صورتش از عصبانی به متعجب تبدیل شد، نگاهی به در کوچیکی که پارکینگ رو به خونه متصل می کرد انداخت و پسر کوچولوی دوست داشتنیش رو دید، لبخند پررنگی زد و  روی زانوهاش نشست و دست هاش رو از هم باز کرد، پسر بچه با پیرهن و شلوار نرم و تدی طوری که مشخص بود لباس های خوابش‌اند به سمتش اومد و گفت:
- تو برگشتی!

جونگکوک، با لبخندی که روی لب هاش بود و گونه هایی که بی اختیار خیس می شدند هیچ شباهتی به جئون جونگکوک تو زندان نداشت، اون حالا جدی جدی فقط کُ‌کُ بود و این رو تهیونگ به وضوح حس کرد، پسر بچه خودش رو تو بغل جونگکوک انداخت و مثل یه حبه قند کوچولو تو بغلش حل شد، جونگکوک تو جاش ایستاد و موهای یوهان رو بو کشید و با صدایی که کاملا واضح بغض داشت رو به بقیه گفت:
-میتونید راحت باشید، من یوهان رو میبرم داخل...

نامجون که با دهنی باز به جونگکوکی که یه بچه داشت نگاه می‌کرد و جین با حالت منگی از خواب بیدار شد، نامجون همونطور خواب آلود به سمت خونه کشیدش و یه‌جی یکی از اتاق ها رو بهشون داد، جین اگر میخواست چشم باز کنه تا ببینه کجاست هم‌نمیتونست چرا که با مشتی که خورده بود تقریبا زیر چشمش بادکرده بود و تا همین حالا بی هوش و البته هنوز هم منگ بود. نامجون روی تخت قرارش داد و جین زمزمه های بی معنایی کرد و نامجون بی اختیار لب هاش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت:
- جات امنه سوکجینا، من مراقبتم...
تهیونگ نگاهی به جیمینی که هنوز پشت ماشین نشسته بود انداخت و گفت:
- چشم هات پف کرده، گریه کردی؟
جیمین عصبی نگاهش کرد و گفت:
- خفه شو...
و از ماشین پایین پرید، تهیونگ مچ دستش رو گرفت و تو جاش نگهش داشت و گفت:
- هی هی فکر کردی کی ای؟ مثل آدم با من حرف بزن!
جیمین با نگاهی که خالی بود و تن تهیونگ رو به لرزه مینداخت گفت:
- دیگه نمیخوام باهات کار کنم پس لازمه که بگم تو رئیس من نیستی و من یه آدم آزادم. حالا ولم کن عوضی!

4427Where stories live. Discover now