11

4.3K 468 31
                                    

گوشه‌ی انفرادی تو خودش کز کرده بود، بهش گفته بودند که صبح زود برای اعدام میفرستندش و حالش خراب تر از چیزی بود که کسی بتونه فکرش رو بکنه، نه این که از مرگ بترسه، اما اعدام زیادی ترسناک بود! قبلا چندان هم از مرگ نمی ترسید، اما این اواخر حس می‌کرد دلش میخواد زنده بمونه، خودش رو محکم تر بغل کرد، حس می‌کرد هوا خیلی سرده، بدنش می‌لرزید و دندون هاش بهم می‌خورد، قلبش تو ضعیف ترین حالت می‌زد و گرمای اشک رو روی گونه‌های سردش حس می‌کرد، از ته قلب آرزو کرد کاش نامجون پیشش بود و حداقل وعده‌های الکی بهش می‌داد تا کمتر بترسه، حتی اگه مثل همیشه الکی می‌گفت هیچ اتفاقی نمیوفته هم خوب بود، پاهاش رو تو شکمش جمع کرد و سرش رو روشون گذاشت دست راستش رو به سمت موهای خودش برد و انگشت هاش رو بینشون فرو برد، با صدایی که تمام تلاشش رو می‌کرد نلرزه حرف های نامجون رو با خودش زمزمه کرد:
- چیزی نیست، هر طور که شده... نمیذارم این اتفاق بیوفته... انقدر نلرز! من پیشتم...
چرا انقدر دیر نامجون رو دیده بود! دلش میخواست بیشتر باهاش وقت بگذرونه و بیشتر باهاش آشنا بشه، دوست داشت وقت‌های زیادی رو باهاش حرف بزنه...

با صدای در انفرادی تو خودش لرزید و وحشت‌زده گوشه‌ی سلول جمع شد... اما کسی به سمت سلولش نیومد...

بالاخره شبی که منتظرش بودند فرا رسیده بود و هرکسی تو پست خودش مستقر بود، یونگی طبق انتظار جیمین رو به در سلول انفرادی چسبوند و همونطور که بین خودش و در پینش کرده بود در سلول رو باز کرد و وارد‌ش شد، جیمین باید دقت می‌کرد که اجازه نده یونگی در رو قفل کنه پس قبل از این که دست یونگی به سمت در بره و قفلش کنه، دستش رو روی عضو برآمده‌ی یونگی گذاشت و از روی شلوار محکم فشردش، یونگی آه نسبتا بلندی گفت و بیخیال در شد، جیمین لبخند سکسی و شیرینی زد و با ناز دستش رو به سمت دکمه های پیرهن خودش برد و یکی یکی بازشون کرد، یونگی دستش رو پیش برد تا کمکش کنه که جیمین خودش رو عقب کشید و با صدای پر عشوه ای گفت:
- نه... امشب رو به من بسپار افسر مین... میخوام با عشق خودم رو بهت بدم، نه مثل یه طعمه‌ی تجاوز...

یونگی یک تای ابروش رو بالا انداخت کمی جلو رفت، دستش رو پشت گردن جیمین گذاشت و بدون این که مزاحم در آوردن پیرهنش بشه لب هاش رو روی لب های پسر گذاشت و بوسید، لب بالایی پسر رو بین لب هاش گرفت و مکید، جیمین با شیطنت گاز ریزی از لب زیری یونگی گرفت و خودش رو کمی عقب کشید، یونگی با ارامش لب‌زد:
- پس بالاخره قبولش کردی؟
جیمین همونطور که پشتش رو به پسر می‌کرد و با ناز مشغول درآوردن شلوارش می‌شد، گفت:
- چیزی که واضحه اینه که تو من رو دوست داری افسر مین! و من...
یونگی بی طاقت به سمتش رفت و بدن برهنه‌ی پسر رو از پشت بغل گرفت، جیمین باز هم ازش فاصله گرفت و گفت:
- امشب فقط من... خودت رو به من‌ بسپار افسر...
یونگی با حالتی که کاملا مسخ شده بود گفت:
- یونگی‌... فقط بهم‌ بگو یونگی!

4427Where stories live. Discover now