10

4.6K 449 9
                                    

همه بجز جین برای خوردن صبحانه از خواب بیدار شده بودند و آماده‌ی بیرون رفتن از سلول بودند، نامجون که تازه از خواب بیدار شده بود از جونگکوک پرسید:
- دیشب، چیزی پیدا کردی؟
جونگکوک مشکوک نگاهش کرد و گفت:
- مگه بیدار بودی؟!
نامجون سری به علامت تایید تکون داد و اشاره ای به جین کرد و گفت:
- دوباره حمله‌ی عصبی بهش دست داده بود بیدار شدم کمکش کنم که دیدم نیستی... احتمال دادم رفته باشی برای...
کوک انگشتش رو جلوی لب هاش گرفت و هیش کوتاهی گفت که نامجون سکوت کرد، سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت:
- یه چیزایی پیدا کردیم.
نامجون گفت:
- پیدا کردید؟! با کی؟
جونگکوک کلافه اشاره ای به سلول کناری کرد و گفت:
- با اون عوضی... نمیخوای اینو بیدارش کنی؟ فکر کنم اگه صبحونه‌ نخوره میمیره کلا ضعیفه...
در سلول ها باز شد و جونگکوک با سرعت از سلولش خارج شد. نامجون به سمت تخت جین رفت و با صدای آرومی اسمش رو صدا کرد، جین وحشت زده پرید، در حالی که نفس نفس می‌زد و عرق سرد میریخت گفت:
- با...باید برم؟! وقتشه؟!
نامجون لبخند مهربون و غمگینی بهش زد و بی اختیار دستش رو به سمت‌موهایی که روی پیشونیش ریخته بودن برد و عقبشون زد و گفت:
- نه وقت صبحونه‌ست، بیا بریم صبحوکه بخوریم.
جین پلک هاش زو عصبی روی هم فشرد و دست هاش رو روی صورتش کشید، لعنتی زیرلب گفت و نگاهی به نامجون که نگران نگاهش می‌کرد انداخت، لبخند کمرنگی زد و گفت:
- خیلی دارم اذیتتون میکنم، میدونم شبا کابوس میبینم و قطعا...
نامجون انگشت اشاره‌ش رو روی لب هاش برجسته‌ی پسر فشرد و نگاهی بهش انداخت، لب هاش واقعا زیبا بودند... و چشم هاش و موهاش و... افکارش رو پس زد و گفت:
- اشکالی نداره! من‌گلایه ای ندارم... زود باش بریم صبحونه بخوریم من گشنمه...
جین لبخند پررنگ تری نسبت به قبلی زد و از تختش پایین اومد، بعد از پوشیدن لباسش هر دو از سلول
خارج شدند و به طرف سالن غذا خوری رفتند، نامجون همه‌ی فکرش درگیر این بود که چطور میتونه مثل یه عوضی جون خودش رو نجات بده و بره و جین بیچاره رو اینجا رها کنه؟! شاید اگه یه نفر اضافه تر باهاشون میرفت اونقدرا هم دردسر نمیشد! با یادآوری این که خودش هم تو اون اکیپ اضافه‌ست غمگین پشت میز نشست و ظرف صبحونه‌ش رو که اصلا نفهمیده توش چی ریخته جلوش گذاشت، جین‌کنارش نشست و هر دو مشغول صبحونه شدند، جونگکوک که کمی قبل تر پشت میزی نشسته بود نگاهی به تهیونگ‌ که سمت دیگه‌ی سالن بود انداخت و لعنتی بهش فرستاد، هرگز فراموش نمیکرد چطور براش ناله کرده و هر بار که بهش فکر میکرد خودش رو فحش میداد. نون تستی که تو دستش بود رو با خشم تو دهنش فرو کرد و با عصبانیت جویدش. جین اولین تیکه‌ی نون رو برداشت و لایه‌ی نازکی از مربا رو روش کشید، گروهی از سرباز ها از در وارد شدند و مستقیم به سمت میز نامجون و جین رفتند. جین بی اختیار با دست آزادش رون پای نامجون رو چنگ زد و نامجون به سرعت دستش رو روی دست پسر گذاشت و فشرد. قرار بود جین رو ببرند؟! نامجون فرو ریختن چیزی رو در قلبش حس کرد و سرباز ها با سرعت از کنارشون رد شدند، به سمت میز دیگه ای رفتند و یکی از زندانی ها رو با زور و کتک از سالن خارج کردند. جین شبیه بچه‌ی ترسویی شده بود که قرار بود از مادرش جدا‌ بشه. تو جاش میلرزید و نامجون لرزشش رو از روی دستی که تو دستش بود حس می‌کرد خودش هم نمیدونست چرا ولی حال خودش از جین بهتر نبود و حس میکرد یه کالبد تو خالیه که اگه حرکتی کنه‌ مثل یه مومیایی پودر میشه و از هم میپاچه... آب دهنش رو قورت داد، لرزش دست جین داشت بیشتر و بیشتر می‌شد باید کاری میکرد، سعس کرد خودش رو جمع و جور کنه و بعد به سمت جین برگشت، اون داشت گریه می‌کرد؟ بی هیچ صدایی... دست آزادش رو زیر چونه‌ی پسر گذاشت و صورتش رو کمی بالا آورد و نگاهش کرد. وسط سالن غذاخوری کار خاصی از دستش بر نمیومد اگر زندانی ها بیش از حد بهم نزدیک میشدند قطعا حکمشون انفرادی بود و نمیخواست جین رو تو این شرایط رها کنه، دستش رو از زیر چونه‌ی پسر برداشت و دست دیگه‌ش رو هم به طور نامحسوسی تو دستش گرفت. با صدای آرومی گفت:
- میتونی راه بری؟ باید از اینجا بریم بیرون جین... من اینجا کاری از دستم برات بر نمیاد...
جین سری به علامت مثبت تکون داد و دست نامجون رو رها کرد و همراه باهاش به سمت سلولشون رفتند. حقیقتا نمیتونست اونجا رو تحمل کنه، شاید فضای سلول براش امن تر بود. به محض ورود به سلول نامجون در رو بست و جسم لرزون پسر رو تو بغلش کشید و جین بی هیچ صدایی بیشتر لرزید و گریه کرد، نامجون دستش رو نوازش وار روی کمر ظریفش کشید و گفت:
- جین... کسی با تو کاری نداشت... الکی ترسیدی... نه فقط تو نبودی که ترسیدی منم ترسیدم... ولی الکی ترسیدیم. باشه؟ ببین هیچی نشده همه چیز آرومه تو اینجایی منم کنارتم با حس کم شدن لرزش بدن پسر به حرف هاش ادامه داد و تاکید کرد:
- من درست همینجا کنارتم پسرخوب، نترس...
پسر رو کمی از بغلش بیرون کشید و با دستش صورتش رو بالا آورد و نگاهش کرد، تو چشم هاش خیره شد و گفت:
- آروم باش، باشه؟ با این همه استرس، اینجوری هرروز میمیری... شاید همه چیز درست شد، شاید اتفاقی نیوفتاد...

4427Where stories live. Discover now