4

5.4K 564 32
                                    

با صدای فریادهای بلندی هر دو از خواب بیدار شدند، جونگکوک گیج توی جاش نشست و نامجون متعجب به بالا سرش نگاه کرد، به نظر عضو جدید اتاق داشت کابوس میدید. نامجون پاش رو بلند کرد و تقریبا لقدی به زیر تخت جین زد که بیدارش کنه اما موفق نشد. کلافه از جاش بلند شد و از دوتا از پله های نردبون کنار تخت بالا رفت و گفت:
- هی پسر... هی! داری خواب میبینی!
اما نتیجه ای نگرفت. دستش رو روی گونه‌ی جین گذاشت و به آرومی ضربه ای بهش زد و با صدای بلندی گفت:
- داری خواب میبینی پاشو!
جین وحشت زده از جاش پرید و نگاه گیجی به نامجون انداخت و در حالی که خیس از عرق بود آب دهنش رو قورت داد. نامجون یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- داشتی خواب میدیدی.
جونگکوک تو تختش کمی چرخید و دوباره جاش رو مرتب کرد و خوابید. خبری از جیمین نبود و حتی برای شام هم نیومده بود.
نامجون بعد از این که مطمئن شد جین بیدار شده به آرومی از یکی از پله ها پایین رفت که جین دستش رو دور مچش حلقه کرد و با لکنت گفت:
-م...م...من می...میترسم! می‌‌خو.....میخوان اعدامم کنن! من... من قاتل نیستم...
و با صدای بلندی زد زیر گریه. نامجون نگاه متاسفی بهش انداخت و گفت:
- بیا پایین.
جونگکوک کلافه دوباره تو جاش تکونی خورد اگه این پسره دائما اینطور می‌بود چی؟ اصلا دلش نمیخواست حال خوبش با ناراحتی برای اون خراب شه! پتو رو روی سرش کشید و سعی کرد بخوابه و به پچ پچ های نامجون و اون قاتل روانی گوش نده‌.
نامجون روی زمین نشست و با زدن دستش به زمین به جین اشاره کرد که پیشش بشینه‌. جین در حالت معذبی به سمتش رفت و روی زمین نشست. نامجون با صدای آرومی گفت:
- میتونی هرچی که دوست داری رو تعریف کنی. مثلا این که چرا اینجایی؟
جین نگاه مغمومی به نامجون انداخت و زانوهاش رو تو شکمش بغل کرد و سرش رو روی دست های گره خوردش گذاشت
- تو بیمارستان بوسان کار می‌‌کردم، یه... روز خیلی بی دلیل یکی از مریض هام...مرد! واقعا تقصیر من نبود اما شکایت کردند و شروع کردن به ساخت پرونده های جعلی، حتی سابقه همه بیمارهام رو کشیدن بیرون و مرگ دوتا دیگه از مریض‌ها رو هم قتل عمد ثبت کردند و گفتند تو قاتلی! اما من... من واقعا... اشتباهی نکرده بودم!اون عوضیا برام پاپوش دوختن...

نامجون متعجب نگاهش کرد و گفت:
- قضیه اون دادستانه مربوط به تو بود؟ اون دکتر قات... ینی اون دکتره تویی؟

جین با ناراحتی سرش رو به علامت مثبت تکون داد.
جونگکوک که از زیر پتو همه چیز رو شنیده بود کمی متاسف شد و بعد شروع به خیال پردازی کردن با پول های خزانه کرد، میتونست باهاشون کل این زندانو بخره و آزاد کنه! لبخند کجی روی لبش اومد و سرش رو کمی از تخت آویزون کرد و گفت:
- من همین روزا میرم بیرون. قول میدم کمکت کنم که اعدام نشی فقط بگیر بکپ.
نامجون پوزخندی به این همه سخاوتِ روهوای جونگکوک زد و چیزی نگفت. جین لبخند کمرنگی به کوک زد و تشکر کوتاهی کرد. جونگکوک که حالا حداقل می‌دونست یه قاتل واقعی تو اتاقشون نیست با خیال راحت تو تخت خزید و به خواب رفت.
صبح با صدای باز شدن در زندان چشم هاش رو باز کرد و تو جاش نشست. افسر مین در سلول رو باز کرد و جیمین رو داخل فرستاد و دوباره در رو بست. جیمین که حالا شبیه قبل پررو و گستاخ شده بود با چشم های گردی به کوک زل زد و سرش رو به معنی چیه تکون داد که کوک نگاه شاکیش رو ازش گرفت و گفت:
- من رو باش نگران چه وحشی‌ای بودم‌.
و نگاهش به نامجون و جین که همونطور نشسته و دست در دست هم تکیه به دیوار در حالی که سرشون روی شونه هم بود به خواب رفته بودند افتاد و غرغرکنان گفت:
- انگار اومدم خوابگاه دختران اون دوتا انگار ماه عسلشونه‌‌، این وحشی هم معلوم نیست کل دیشبو کجا کون...
با دیدن قیافه برزخی جیمین درست کنارش حرفش رو قطع کرد و گفت:
- دیشب فکر کردم داری میمیری لاشی!
جیمین نگاه عصبی بهش انداخت و میله تخت رو رها کرد و خودش رو پایین کشید و گفت:
- حالا که زنده‌ام، در ضمن حرف دهنتو بفهم...
جونگکوک پوزخندی زد و گفت:
- خوبه، این شانس که خودم بکشمت رو از دست ندادم!
جیمین نگاه چندشی بهش انداخت و گفت:
- بیا پایین تا چپ و راستت کنم احمقِ مال باخته

4427Where stories live. Discover now