𝒫𝒶𝓇𝓉 ₁₂

355 85 181
                                    

|قسمت دوازدهم: آخرین یادگاری|

صدای در و قدم های بی رغبتی که تا دم در کشیده شدند تنها حرکات زنده ای بودند که در دوازده ساعت گذشته داخل آپارتمان مطرود شکل می‌گرفتند. صاحب قدم های سست با علم بر اینکه بچه طفل معصومش به خونه برگشته، در چوبی آپارتمان رو آروم باز کرد و بلافاصله پاهای بلندش در آغوش کوچیک بچه رها شده اسیر شد
_آپا
جونها، دلتنگ برای مردی که از زمان دو سالگیش تا به الان هیچوقت جدایی از آغوشش رو تجربه نکرده بود سعی کرد خودش رو در آغوش پدرش حل کنه و مرد شکسته، با همهٔ شکستگی‌ش روی زمین نشست تا آغوشش رو برای جونها باز کنه. مثل قوی تیر خورده ای که سعی میکنه جوجه بی پناهش رو حتی در واپسین لحظات مرگش لای پرهاش نگه داره، جونها رو بین بازوهاش نگه داشت و عطر تن کوچیکش رو نفس کشید
_دلم برات تنگ شده بود
جونها، مظلومانه زمزمه کرد و آپا در حالی که با حلقه کردن دستهاش زیر پاهای پسر بچه به سختی روی پاهاش بلند میشد دروغ کوچیکی که به ذهنش رسیده بود رو زمزمه کرد: منم همینطور
حقیقت این بود که تمام دیشب، جونگین فرصت نکرده بود به جز خودش و سهون به کس دیگه ای فکر کنه و هرچند که فرزندش رو فراموش نکرده بود اما برای اولین بار به اینکه جونها کنارش نیست فکر نکرده بود و حالا، حتی باوجود اینکه تن نحیف پسر بچه رو به قفسه سینش فشار میداد اما هنوز هم دلش می‌خواست جونها رو به بکهیون تحویل بده و کمی بیشتر به روح شکسته شدش فرصت ترمیم بده هرچند روحی که پاره پاره شده به آسونی قابل ترمیم نبود.
مرد بچه به بغل به مردی که خارج از خونه به زیبایی یک وکیل لباس های رسمی تیره پوشیده بود و موفق تر از همیشه می‌درخشید نگاه سرسری انداخت و قبل از اونکه در آپارتمان رو برای بستن بین انگشت هاش اسیر کنه برای تشکر از بکهیون، جونها به بغل، تعظیم کوتاهی کرد.
شونه های مرد خم شده بلافاصله به محض خم شدن با زور دست بکهیون که کمک می‌کرد جونگین صاف بایسته به سمت بالا هدایت شد و وقتی جونگین کاملا صاف ایستاد، بیون بکهیون نتونست جلوی زبونش رو بگیره
_حالت خوبه؟
کاملا معذب اما نگران زمزمه کرد و مردی که سلول به سلول بدنش برای برگشتن داخل خونه و نشستن التماس می‌کردند به در تکیه داد تا حداقل روی زمین نیافته، میدونست هدف بکهیون از پرسیدن حالت خوبه دقیقا فهمیدن راجع به احوالات عمومی جونگین نیست و فقط داره سعی میکنه که کنجکاویش رو برطرف کنه برای همین بدون توجه به اینکه ممکنه چقدر بی ادب و بی نزاکت به نظر برسه به چشم های بکهیون خیره شد
+میشه به چانیول نگی؟
سوالی که بیشتر شبیه التماس بود از بین لب های جونگین روی شونه های بکهیون افتاد و وکیل جوان با فهمیدن منظور جونگین سرش رو آروم تکون داد. از اوضاع و احوال جونگین متوجه شده بود اوضاع پسر خوب نیست و علارغم اینکه حدس میزد این بدحالی ربطی به همسر پسر داشته باشه مدرک قابل استنادی برای این حرفش نداشت و ترجیح میداد توی این موقعیت به مردی که واقعا خسته به نظر می‌رسید اطمینان خاطر بده
_چانیول صبح پرواز داشت تا آخر هفته نمیاد
برای راحت کردن خیال مرد برنامه یک هفته آینده نامزدش رو شرح داد و قبل از اینکه جونگین با بستن در چوبی آپارتمان ارتباط دیداریشون رو قطع کنه آروم بازوی جونگین رو لمس کرد
+اگر نیاز به کمک داشتی، یا کسی که باهاش حرف بزنی... میتونی روی من حساب کنی جونگین شی
وکیل جوون توی همین سه چهارماه متوجه شده بود مرد مقابلش تا چه حد برای نامزدش عزیزه و دلش می‌خواست هرچه زودتر با اون پسر رفیق بشه، اما لبخند بی رغبت جونگین و تشکر زیرلبیش که بیشتر شبیه "لطفا تا ابد تنهام بذار" بود نشون میداد حداقل این روزها نمیتونه به دونسنگ چانیول نزدیک بشه.
جونگین با تشکر از بکهیونی که دیشب پیام داده بود و اجازه گرفته بود جونها رو شب نگه داره، ملاقات نه چندان دوست داشتنی با نامزد هیونگش رو تموم کرد و با گذاشتن جونها روی پارکت ها به طرف مبل وسط نشیمن به راه افتاد. جغد سنگی سفید رنگی که دیشب هزاردفعه روی واکمن آبی کوبیده شده بود کنار پایه میز چوبی رها شده بود و تیکه های شکسته واکمن پلاستیکی مثل تیکه های شکسته روح جونگین کف نشیمن پخش شده بود. آروم روی زمین نشست و با برداشتن جغد نحسی که دیشب بین انگشت های سهون، باعث زخمی شدن دست های سفیدش شده بودند به قطرات خون خشک شده روی مجسمه و تیکه هلالی شکل پوسته واکمن خیره شد. سهون دیشب کشته بودش و خودش زودتر از جونگین به خونریزی افتاده بود. دیشب، توی اون موقعیت و آشوب نگران آسیب دیدن سهون شده بود و حالا، صبح روزی که همسرش به بدترین نحو ممکن به قتل رسونده بودش احساس می‌کرد آسیب دیدن یا ندیدن سهون خیلی هم مهم نیست. تا صبح هزار بار حرف های سهون رو مرور کرده بود و هر هزار بار تمام وجودش آسیب دیده بود. جونگین برای اولین بار در تمام مدت آشنایی‌ش با سهون احساس می‌کرد از مرد بیزاره... از صدای مرد و طوری که حرف میزنه... از چشم های کشیدش و طوری که نگاه میکنه... از دست هاش و طوری که با همون دست ها دستهاش رو میگیره و نوازشش میکنه... حلقه زدن اشک توی چشم هایی که هنوز به تیکه های واکمن خیره بودند خاطرات خوش سهون رو محو کرده بودند. همه کلمات و خاطرات همسرش پاک شده بود و به جاش تنها چیزی که جلوی چشم هاش میسوخت چهره مرد ضعیفی بود که از پشت همسرش رو در آغوش گرفته بود و التماس میکرد که نره... که بمونه...
_اینا چیه آپا؟
صدای متعجب اما هیجان زده جونها، تصویر وهم آلود خاطرات خاکستری دیشب رو از جلوی چشم های مرد غمگین پاک کرد و بالاخره صدای جونگین توی خونه طنین انداخت
+دست نزن، آسیب می‌بینی
خطاب به پسر بچه ای که خم شده بود تا تیکه های براق و آبی روی زمین رو کشف کنه زمزمه کرد و قبل از اینکه از جا بلند بشه خودش رو مقابل در اتاق جونها دید "لگد نزن جونها، به آپا آسیب میزنی کره خر"
صدای گرم و حمایتگری که دیشب پرسیده بود "آسیبی بالاتر از کاری که با من کردی" مثل پتک توی سرش فرود اومد و طوری پسر رو زمین گیر کرد که دوباره روی زمین نشست. چیکار کرده بود؟ کدوم کارش به سهون آسیب زده بود؟ سهون دیشب چیزهای عجیبی گفته بود و کارهای غریبی انجام داده بود اما جونگین نمیفهمید چرا... چه رفتاری در نظر سهون تا حدی بد جلوه کرده بود که اون رو لایق شنیدن اون جملات کرده بود؟ عکس ها و ویس ها؟ یا حرفی که سهون دیشب دروغ خطابش کرده بود؟
قبول داشت، قبول داشت که به سهون دروغ گفته و اون رابطه ناقص با تمین رو پنهان کرده ولی آیا این اینقدر مهم بود که سهون از خونه بره؟ به سر مردی که قانون "کنار هم خوابیدن حتی وقتی بحث کردیم" رو توی این خونه تصویب کرده بود چه اومده بود که دیشب بعد از بحث عجیبشون تصمیم به ترک خونه گرفته بود؟
عصبانیت سهون، چیزی نبود که برای جونگین بیگانه باشه. عصبانیت هاش همیشه عجیب و وحشتناک بودند اما بیگانه؟! نه! جونگین با عصبانیت کنترل نشده همسرش ناآشنا نبود اما اتفاق دیشب کمی بیشتر از عصبانیت کنترل نشده بود. اتفاق دیشب خود جهنم بود. جهنمی که شاید جونگین شروعش کرده بود اما سهون توش آتیش انداخته بود و به سوختن همسرش بی رحمانه نگاه کرده بود. جونگین نمیتونست بی انصاف باشه و میدونست به قدری که خودش دیشب آسیب دیده سهون هم توی اون جهنم لعنتی سوخته و با همه اینها هنوز هم نمیتونست دلخور و بیزار نباشه
احساسات ضد و نقیضی که زیر سایه استرس آینده توی سینش قل قل میجوشیدند با شنیدن آخ گفتن جونها لحظه ای به فراموشی سپرده شدند و با دیدن دست خونی پسرش از ذهنش عقب نشینی کردند.
دست جونها به خاطر لمس و جمع کردن تیکه های پلاستیکی واکمن زخمی شده بود و انگشت وسطش کمی خون آلود به نظر می‌رسید
_چیکار میکنی جونها، مگه نگفتم دست نزن؟
مردی که برای شماتت پسر اخمو از جا بلند شده بود شروع به حرف زدن کرد و با جواب جونها مچ دست کوچیکش رو محکم بین دست هاش گرفت
+میخوام باهاشون بازی کنم آپا
جونها بی خبر از اینکه اون تیکه های لعنتی چه خاطراتی رو به یاد آپا میارن زمزمه کرد و جونگین با به زور باز کردن مشت پسر بچه تیکه های پلاستیکی رو روی زمین ریخت
_اینا آشغالن میخوای با آشغال بازی کنی؟
خیره به چشم های تخس جونها پرسید و با دیدن خونی که انگشت جونها رو خیس کرده بود از جا بلند شد
_ببین به خودت آسیب زدی... همونجا وایسا...
برای آوردن دستمال کاغذی تا آشپزخونه قدم برداشت اما قبل از اینکه به نشیمن برگرده بچه ای که مثل یه گوله کاموای رنگی پشت سرش قل خورده بود پارچه شلوار آپاش رو چنگ زد
+چسب زخم بزن آپا
درحالی که حتی همین الان هم خون زخم دستش قطع شده بود غر زد و جونگین برای بستن دهن کوچولویی که تصمیم گرفته بود امروز آپای بی حوصلش رو آزار بده جعبه کمک های اولیه بالای یخچال رو چنگ زد
_چسب زخم نداریم جونها، همین دستمال کاغذی رو بگیر دور انگشتت
بعد از سی ثانیه زیر و رو کردن محتویات جعبه و پیدا نکردن چسب زخم با بستن در جعبه پسرش رو به سمت دستمال کاغذی هدایت کرد اما جونها لجبازانه سر جاش ایستاد و بالا گرفتن انگشت زخمی کارت بعدی بازیش رو رو کرد
+زنگ بزنیم به ددی
بچه ای که از دیروز صبح پدرش رو ندیده بود، دوساعت بعد از ورودش به خونه بالاخره اسم ددیش رو آورد و باعث شد جونگین به این فکر کنه که باید به جونها چه جوابی بده، بی حوصلگی و خستگی تا گلوی مرد ایستاده بالا اومده بودند و قصد خفه کردنش رو داشتند اما جونگین قبل از اینکه یک همسر آسیب دیده باشه، پدر بچه ای بود که حتی روحش هم از اتفاقات دیشب خبر نداشت و جونگین نمیتونست با رفتارش روح کوچیک پسر رو آزرده کنه
_برای چی زنگ بزنیم؟
با فکر اینکه بهتره تا جایی که میتونه از جواب دادن به پسرش امتناع کنه زمزمه کرد آروم به کابینت پشت سرش تکیه داد
+زنگ بزنیم بگیم چسب زخم بخره
جونها طوری رفتار می‌کرد انگار که به جای یه زخم کوچیک، چند دقیقه قبل دوتا تیر خورده و جونگین بلد بود چطوری حواس اون بچه کوچولو رو پرت کنه
_ میخوای برای ناهار زنگ بزنیم از بیرون غذا بیارن؟
مرد علارغم بی حوصله بودن یه پیشنهاد وسوسه انگیز داد و با جواب جونها کاسه صبرش لبریز ‌شد
+میشه زنگ بزنیم ددی بیاد دنبالمون بریم رستوران اجوما؟
ددی... ددی... ددی... جونگین دلش می‌خواست فریاد بزنه چون اون بچه تخس هیچی نشده بهونه سهون رو گرفته بود و جونگین واقعا در شرایطی نبود که با یه بچه پنج ساله سر و کله بزنه. توی این موقعیت و فردای شبی که با همسرش دعوا کرده بود ترجیح میداد توی تخت بمونه و تا شب زیر پتو به سقف اتاق زل بزنه اما همون صبح با تماس بکهیون که اعلام کرده بود میخواد جونها رو پس بیاره از جا بلند شده بود تا عکس های لعنتی کف نشیمن رو جمع کنه و حالا داشت سر یه چسب زخم و یا رستوران اجوما سر زنگ زدن و یا نزن به همسرش با جونها بحث می‌کرد.
جونها دلش می‌خواست به سهون زنگ بزنه و جونگین مطمئن بود دلش نمیخواد این کار رو بکنه. به سهون فکر کرده بود، به حرفهاش... به کارهاش و جملاتی که قبل از رفتن گفته بود... به همه بارها فکر کرده بود و درنهایت فهمیده بود از سهون عصبانی یا متنفر نیست. جونگین فقط از سهون دلخور بود. سهون حتی اجازه نداده بود جونگین حرف بزنه و مرد تا خرخره از همسرش دلخور بود. میدونست خودش کسیه که باید از جانب سهون بخشیده بشه اما سهون هم باید برای بخشش التماس می‌کرد. دیشب که نه اما صبح قبل از طلوع خورشید خودش رو به جای سهون گذاشته بود و فکر کرده بود اگر به جای عکس های خودش، عکس های سهون براش فرستاده میشد دقیقا چیکار می‌کرد. جونگین توی آینه اتاق از خودش این سوال رو پرسیده بود و جوابش وحشتناک تر از اونی بود که تصور می‌کرد. حتی الان هم با واکنش سهون مشکل زیادی نداشت فقط نمیتونست حرف های همسرش رو هضم کنه. قبول داشت اشتباه کرده و سهون عصبانی بوده ولی اون حرفها؟ اون حرفهای تک تک سلول های قلب جونگین رو کشته بودند...
سهون گفته بود خجالت میکشه که همه کس یه آدمی مثل جونگین بوده و جونگین نمیخواست به کسی که از وجودش خجالت میکشه زنگ بزنه.
جونها دوباره التماس هاش برای زنگ زدن به ددی رو از سر گرفته بود ولی بچه بیچاره نمی‌دونست حتی اگر تا فرداصبح هم خون گریه کنه کسی به ددیش زنگ نمیزنه. سهون خودش از این خونه رفته بود و جونگین تنها درصورتی با اون مرد دوباره حرف می‌زد که خودش به خونه برگرده و حتی میتونست سر این تصمیمش خون بده
قانع کردن جونها، برای تموم کردن بحث تماس با ددی برای جونگینی که میدونست نقطه ضعف اون بچه چیه خیلی سخت نبود برای همین چهارده دقیقه بعد از اینکه جونها لباس هاش رو پوشید و جونگین تیکه های واکمن آبی وسط نشیمن رو جارو زد، دو مردی که فامیلی اوه رو پشت اسمشون داشتند وسط پارک خلوتی که به لطف پاییز با رنگ های زرد و نارنجی تزئین شده بود ایستاده بودند و دست در دست هم به سمت سرسره قدم برمی‌داشتند.
ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود و پارک از همیشه خالی تر به نظر می‌رسید برای همین جونگین با خیال راحت روی تک صندلی زیر درخت مجنون نشسته بود و به سُر خوردن جونها روی سرسره پلاستیکی نگاه می‌کرد. جونها، مثل یه ربات فناناپذیر برای بار چهل و هشتم از پله های سرسره بالا می‌رفت و هربار با ذوق دفعه اول خودش رو به سمت پایین هُل میداد و با رسیدن به زمین یک دور برای اپاش شکلک در می آورد تا مرد بی‌حوصله رو به لبخند زدن مجبور کنه اما لب های غمگین آپا برای لبخند زدن زیادی بی حوصله بودند. لبخند روی لب های جونها برای مردی که برای تحویل گرفتن دوربین عکاسیش اون طرف خیابون پارک ایستاده بود خیلی آشنا به نظر می‌رسید و هرچند که مطمئن بود مرد و پسر بچه ای که این وقت ظهر توی پاک هستند جونگین و جونها نیستند اما با شک تا توی پارک قدم برداشت و با دیدن نیمرخ جونگین متعجب و گیج به سمت پسر قدم برداشت
_جونگین؟
صدای متعجب پسری که از بهت یادش رفته بود پسوند هیونگ رو به اسم همسر هیونگش بچسبونه به گوش جونگین رسید و باعث شد مرد بیست و نه ساله یکه خورده از جا بلند بشه
+سانگهو
درحالی که از دیدن برادر سهون، اون هم اینجا و توی این ساعت از روز تعجب کرده بود اسم پسر رو صدا زد و قبل از اینکه بتونه بپرسه تو اینجا چیکار میکنی سوال عجیب سانگهو ساکتش کرد
_ کی برگشتید؟ مگه تازه دیروز نرفته بودین؟
سانگهو متعجب از دیدن خانواده هیونگش پرسید ولی قبل از اینکه بتونه با نگاه کردن به چهره گیج جونگین به دروغ هیونگش پی ببره با جیغ جونها که ذوق زده از دیدن عموی عزیزش درحال دویدن بود روی پاهاش خم شد و با درآغوش گرفتن جونها، به پدر گیج شده پسر فرصت فکر کردن داد. جونگین فکر کرده بود که چه جوابی میتونه مناسب سوال سانگهو باشه و حالا درحالی که روی صندلی نشسته بود و دست هاش رو زیر بغلش گذاشته بود برای چشم تو چشم نشدن با برادر کنجکاو سهون به سرسره و جونها خیره بود
+هیونگ دیشب گفت شما رفتید مسافرت...
سانگهو با نفس عمیقی حرفش رو نیمه تموم رها کرد و جونگین با فهمیدن اینکه سهون دیشب با ترک خونه به خانه والدینش برگشته لب هاش رو به هم چسبوند. هون به خانواده والدینش رفته بود و احتمالا وقتی پرسیده بودند همسر و فرزندت کجا هستند به دروغ اونها رو به یه سفر خیالی فرستاده بود. جونگین نمیفهمید چرا همسرش به جای رفتن به هتل، مسافرخونه، شرکت یا هر قبرستون دیگه ای به خونه والدینش رفته و با اینکار احتمال خبردار شدن خانوادش از همه چیز رو ایجاد کرده ولی این رو خوب میدونست که خانواده همسرش هنوز از این دعوا خبر ندارن و آرزو می‌کرد که هیچوقت خبر دار نشن.
_این اولین باریه که میبینم تو و سهون دعوا کردید
پسری که از سکوت جونگین عذاب می‌کشید برای به حرف آوردن پسر جمله دیگه ای زمزمه کرد و جونگین پاهاش رو روی هم انداخت
+ این اولین باره چون این اولین باریه که سهون اجازه داده کسی از مشکلاتمون خبر دار بشه
درحالی که واقعا تمایلی به افشای رازهای زندگی شخصیش و حرف زدن با سانگهو نداشت زمزمه کرد و پسر عکاس از لحن غریبه هیونگش متوجه شد باید دهنش رو ببنده. صدای جونگین آروم بود و لحنش شبیه کسی بود که انگار از مراسم ختم برگشته... سانگهو میدونست به هیچ وجه نمیتونه از هیونگش راجع به دعواشون بپرسه برای همین دلش می‌خواست راجع به اینکه چرا دعوا کردند و چرا سهون هیونگ از خونه خارج شده از جونگین سوال بپرسه اما رفتار غریبه و معذب مرد به پسر دستور سکوت میداد و این سکوت تا جایی ادامه پیدا کرد که خود جونگین تصمیم گرفت از حال همسرش مطلع بشه
+نگفت چرا اومده اونجا؟
بدون اینکه دلش بخواد اسم همسرش رو به زبون بیاره بی رغبت پرسید و سانگهو با یادآوری چهره عجیب سهون هیونگ که تمام دیشب رو توی بالکن گذرونده بود برای دیدن نیمرخ جونگین چشم‌هاش رو چرخوند
_ وقتی ازش پرسیدم چرا اومدی گفت نمیدونستم باید توی خونه چیکار کنم
شنیدن جمله ای که سانگهو به نقل از سهون گفته بود باعث مشت شدن دست های مرد بیست و نه ساله شد. میخواست عصبانی، منزجر و خشمگین باشه اما احساس خجالت و حرص سر تا پاش رو گرفته بود و نمیذاشت نفس بکشه، سهون دلیل رفتنش از خونه رو اینکه نمیدونسته باید چیکار کنه بیان کرده بود و جونگین دلش می‌خواست از شرم خودش رو از چشم همه مردم شهر پنهان کنه. سانگهو سعی کرده بود با حرف زدن راجع به دوستی و عشق جونگین رو به زودتر آشتی کردن با سهون هدایت کنه ولی جونگین بدون توجه به تلاش های دونسنگ همسرش با زیر بغل زدن جونها از سانگهو خواسته بود که تا در خونه همراهیشون کنه.
سانگهو، جونگین و جونها رو با موتور تا خونه برده بود و بعد از اینکه سه دور جونها رو با موتور توی کوچه بغلی چرخونده بود تا به قول خودش دلش باز بشه با توقف جلوی پاهای جونگین، دست هاش رو زیر بغل جونها گذاشت و به پسر بچه ای که موهاش نامرتب شده بود کمک کرد تا روی زمین بایسته.
جونها با گرفتن دست سرد آپا با عمو خداحافظی کرد و وقتی دوباره وارد خونه شدند با دیدن جای خالی ددی توی خونه بهانه گیری هاش رو از سر گرفت
+ددی کی میاد خونه؟
پسر بچه ای که با دیدن تاریک شدن هوا متوجه شده بود ددی دیر کرده با سرک کشیدن توی اتاقی که آپا و ددی شب رو اونجا می‌خوابیدند پرسید و مردی که روبه روی کمد روی زمین نشسته بود تا لباس های بیرون ریخته از کمد رو تا بزنه به تیشرت مشکی رنگ بین دست هاش خیره شد.
" ددی کی میاد خونه" صدای نازک جونها توی ذهن خالی جونگین چند بار اکو شد و این سوال که سهون کی میاد خونه بالاخره از زیر خرده شکسته های قلب پسر سرک کشید. از سهون ناامید بود، تا حد مرگ دلخور و غمگین بود و حتی گاهی احساس می‌کرد از همسرش بیزار شده اما هنوز هم نمیتونست جلوی ذهن پرسش‌گری که می‌خواست بدونه سهون کی برمیگرده رو بگیره. عقلش می‌پرسید سهون چه زمانی به خونه برمیگرده و چیزی که قلبش نگرانش بود این بود که آیا اصلا به خونه برمیگرده یا نه
دلش می‌خواست یه نفس عمیق بکشه و با فراموش کردن اتفاق دیشب و نبود سهون، برای مراقبت از جونها زندگیشون رو از سر بگیره اما میترسید با نفس عمیق کشیدن توی اتاقی که هنوز بوی عطر سهون رو میده نتونه اشک هاش رو کنترل کنه و دوباره به گریه بیافته. مرد بیست و نه ساله دیشب، به اندازه کافی تحقیر شده بود و به هیچ وجه دلش نمیخواست با گریه کردن جلوی پسر سهون، دوباره احساس خجالت و حقارت کنه پس تیشرت توی دستش رو روی زمین رها کرد و دهنش رو برای گفتن یه دروغ مصلحتی به پسر کوچولوش باز کرد
_ددی رفته یه مسافرت کاری، زنگ زد گفت تا چند روز نمیاد.
دروغی که دیشب توسط سهون به خانوادش گفته شده بود اینبار کمی تغییر یافته از بین لب های جونگین خارج شد و بچه کوچولو احساس کرد چشم هاش به سوزش افتادن.
از صبح ددیش رو ندیده بود و حالا ددی بدون اینکه بهش بگه به مسافرت رفته بود و این برای بچه خردسالی که میدونست قرار نیست چند روز ددی رو ببینه اصلا خوشایند نبود مخصوصا که جونها کلا بچه ای بود که به والدینش به شدت وابسته بود و از همین الان دلتنگ شده بود.
_ میشه بهش زنگ بزنی؟
بچه دلتنگ که دلش می‌خواست راجع به نمایشگاه ماشین، پارک و عمو با پدرش صحبت کنه درحالی که روی زمین کنار آپا‌ش می‌نشست پرسید و وقتی آپا با گفتن " نه الان خوابه" با پیشنهادش مخالفت کرد روی زانوهاش بلند شد
_خب زنگ بزنیم اگر خواب بود برنمیداره
بچه ای که برای زنگ زدن به پدرش واقعا جدی بود پیشنهاد بعدیش رو روی میز گذاشت و جونگین برای بستن در کمد از جا بلند شد
+اگر خواب باشه بیدار میشه و سرش درد میگیره، میخوای؟
مردی که مطمئن بود همسرش هیچوقت ساعت هفت شب نمیخوابه برای اینکه بتونه از مسئله زنگ زدن به مردی که مطمئن بود تماسش رو جواب نمیده فرار کنه اینبار از در احساسی وارد شد و با حدس اینکه جونها قراره بالاخره دست از التماس برای تماس برمیداره از جا بلند شد اما جونها زودتر از جونگین توی نشیمن دوید تا موبایل اپاش رو بیاره و صدای فریادش که در مسیر برگشت میدوید به جونگین رسید
_تو حالا زنگ بزن آپا، اگر برنداشت اون وقت
جونگین ایستاده بود و از بالا به چشم های بچه گربه ای که تلفن رو به سمتش دراز کرده بود نگاه می‌کرد، میتونست احساس جونها و عادتش به سهون رو درک کنه اما نمیخواست به سهون زنگ بزنه. جدای از اینکه حدس میزد تماسش بی پاسخ میمونه، ممکن بود سهون فکر کنه این تماس از طرف جونگین بوده و همسرش جونها رو بهانه کرده و جونگین به هیچ وجه دلش نمیخواست همسرش اینطور فکر کنه. دیشب موقعی که سهون در آستانه در، درحال خروج از خونه بود جونگین ترسیده و آشفته پیراهن همسرش رو چنگ زده بود و برای نگه داشتنش تقریبا به التماس افتاده بود و بعد از اینکه سهون رفته بود ساعت ها به واکنش تکانشی خودش و حرف های سهون فکر کرده بود. در اون لحظه، در اوج تحریکات احساسی و پریشانی بدون اینکه به هیچ چیز فکر کنه فقط از سهون خواسته بود بمونه و با گفتن چیزهایی که نباید، به سهون اجازه داده بود با جملاتش تخریبش کنه. صبح تو آینه به خودش نگاه کرده بود و با یادآوری لحظه التماس به سهون تصمیم گرفته بود صورتش رو توی آینه بکوبه، بیش از اونکه عصبی یا خجالت زده باشه اینکه در مقابل رفتن سهون اونطور رفتار کرده بود به نظرش احمقانه و خنده دار می اومد. همچنان گیج بود و نمی‌فهمید واقعا چه احساسی داره و در اوج این بدحالی ها باید با جونها سر و کله میزد. از سانگهو خواسته بود برای جونها ساندویچ بخره و خودش به بهونه سیر بودن از غذا خوردن امتناع کرده بود و حالا دلش می‌خواست که بخوابه
_میخوای امشب پیش من بخوابی؟
بدون اینکه به حرفهای جونها مبنی بر تماس تلفنی و ددی توجه کنه آخرین پیشنهاد امشبش رو روی میز گذاشت و در جواب جونها که لجبازانه تلفن رو بالا گرفته بود و دوباره از ددیش حرف میزد ابروش رو بالا انداخت
+یک دفعه گفتم امشب نمیشه به ددی زنگ بزنیم جونها و میدونی که زنگ نمیزنم، اگر میخوای غر بزنی و خودتو اذیت کنی از اتاق برو بیرون ولی اگر میخوای بخوابی بیا بغل آپا
مردی که ذره ای حوصله و اعصاب برای کش دادن بحث نداشت با پسرش اتمام حجت کرد و جونها اگرچه قانع نشده بود و هنوز دلش می‌خواست بهونه گیری کنه اما با فکر اینکه ممکنه مجبور بشه امشب رو بیرون بمونه موبایل توی دستش رو با حرص روی زمین انداخت و قبل از اینکه صدای سرزنشگر آپا بلند بشه خودش رو روی تخت کشید. دست های باز آپا برای در آغوش کشیدنش رو نادیده گرفت و با دراز کشیدن پشت به آپا، جایی که میدونست ددی می‌خوابه آخرین غر امشبش رو به جون جونگین انداخت
_ وقتی ددی اومد همه چیز رو میگم بهش
پسری که با آپاش قهر کرده بود دقیقا مثل ددیش دست های جونگین رو نادیده گرفت و باعث شد مرد بیست و نه ساله دست های خالیش رو روی زانوهاش بذاره و برای خاموش کردن چراغ از جا بلند بشه. جونها آپاش رو تهدید کرده بود که به ددی همه چیز رو میگه و جونگین از فکر اینکه پسرش حتی در نبود سهون هم به اون مرد نامرد پناه می‌برد بغض کرده بود. قبل از اتفاق دیشب همیشه در جواب این حرف جونها اعلام می‌کرد که اون هم به همسرش همه چیز رو میگه ولی حالا نمی‌دونست چطوری باید با مردی که از خودش رونده بودش حرف بزنه
هنوز ساعت هشت شب بود و جونگین ذره ای به خواب احتیاج نداشت اما تنها راه خاموش کردن صداهای توی سرش خوابیدن بود. شاید قبل از به خواب رفتن مجبور میشد دوباره و دوباره به فیلم اکشن، غمگینی که با حضور افتخاری سهون توی ذهنش پخش میشد نگاه کنه اما بالاخره به خواب میرفت و میتونست از دست افکار و احساسات ضد و نقیضش حداقل برای چند ساعت در امان باشه...
_____________
پاییز و برگ های طلاییش برای جونگینی که عشقش رو اولین بار توی فصل پاییز بوسیده بود همیشه لذت بخش بودند اما این لذت از زمانی که سهون تصمیم گرفته بود توی یک شب پاییزی بعد از شکستن همسرش تنهاش بذاره به طعمی شبیه به طعم خرمالوی نرسیده تبدیل شده بود که همه زندگی جونگین رو درهم می‌کشید.
پاییز بود اما خورشید توی آسمون لنگر انداخته بود و جونگین با اینکه زیر آفتاب ایستاده بود اما دست هاش رو توی جیب سویشرت سفید رنگش فرو کرده بود و در کنار مابقی والدینی که منتظر فرزندانشون بودند به در رنگی رنگی مهدکودک نگاه میکرد .
نزدیک به یک ماه قبل که تمین رو اینجا ملاقات کرده بود فکر نمیکرد یک ماه بعد، از اون مار لعنتی طوری نیش بخوره که زندگیش مثل یک لاله واژگون به هم بریزه. اون مار خوش خط و خال از همون روزی که متوجه‌ شد نمیتونه با زبون خوش جونگین رو فقط برای یک شب بدست بیاره نیشش رو برای زهر ریختن به خانواده سه نفره آماده کرده بود و در نهایت موفق شده بود به هدفش برسه
تار نازک تفکرات غبارآلود جونگین با صدای جونها که اسم پدرش رو صدا میزد پاره شد و مرد بیست و نه ساله با دیدن پسر پنج ساله ای که به سمتش میدوید برای بوسیدن و درآغوش کشیدن بچه روی پاهاش خم شد. طبق عادت جونها رو توی بغلش گرفت و بی توجه به اینکه به اندازه کافی بزرگ شده گونه های سرخش رو آروم بوسید
_خوش گذشت مرد جوان؟
مردونه از مرد کوچیکش راجع به روزی که گذرونده بود سوال کرد و به جای جواب با سوال دیگه ای رو به رو شد
+ددی برگشته؟
بچه ای که تمام روز به ددیش فکر کرده بود هیجان زده پرسید و با جواب"نه" آپا سعی کرد از آغوش مرد پایین بیاد
+پس کی میاد؟
_ هر وقت کارش تموم بشه
جونگین در جواب سوالی که جوابش رو نمی‌دونست جواب بی ربطی زمزمه کرد و با گرفتن مچ جونها به سمت تاکسی نقره ای رنگی که اونطرف خیابون منتظرشون بود به راه افتاد. مرد بیست و نه ساله و پسرش پشت به مهد کودک به طرف ماشین قدم برمی‌داشتند و نگاه مردی که داخل ماشین شخصیش زیر درخت های افرا پنهان شده بود قدم های دو پسری که حالا داخل تاکسی نشسته بودند رو دنبال می‌کرد.
جونگین، جونها رو داخل تاکسی گذاشت و بدون اینکه از حضور کسی که باعث و بانی این خون و خونریزی توی قلبش شده بود خبر داشته باشه با بستن در ماشین، مرد استاکری که برای خبردار شدن از احوال جونگین مرخصی گرفته بود و تا اینجا اومده بود رو پشت سر جا گذاشت. تاکسی نقره ای در انتهای خیابون بدون درختی که مثل سینه استاکر تهی از همه چیز بود به سمت راست پیچید و پشت دود سیگاری که از بین لب های مرد توی فضا پخش می‌شد گم شد...
____________
با وجود اینکه صدای جیغ جیغ گوش خراش باب اسفنجی و پاتریک توی خونه ساکتی که ساکنینش مقابل هم نشسته بودند می‌پیچید اما تمرکز جونگین و جونها کاملا معطوف کاغذهای زیر دستشون بود و هیچکدوم سرشون رو بالا نمی آوردند. جونگین ترجمه کتابش رو به نیمه رسونده بود و جونها نقاشی پرنده زخمی رو به آخر
_ قشنگه آپا؟
بچه ای که برای نشون دادن دفترش از روی صندلی بلند شده بود و روی میز چوبی نشسته بود با دراز کردن دستش به طرف جونگین دفترش رو به آپا نشون داد و در زمانی که منتظر تایید پدرش بود با چرخوندن سرش به طرف تلوزیون به حلزون صورتی رنگی که کنار اسفنج سخنگو ایستاده بود خیره شد.
جونها توی دفتر نقاشیش یه پرنده زخمی کشیده بود که کمی دور تر از یه گربه غمگین روی سبزه ها افتاده بود.
+این چیه؟
_ یه پرنده زخمی که داره به گربه نگاه میکنه
جونها با جلو اومدن روی میز نقاشی رو شرح داد و جونگین احساس کرد لازمه به پسرش چنتا نکته نقاشی یاد بده
+اگر میخوای یه گربه عصبانی رو نشون بدی نباید لبش رو به سمت پایین بکشی فقط باید دندون هاش رو...
_ گربه که عصبانی نیست
بچه ای که متوجه شده بود پدرش درست مفهوم نقاشی رو نفهمیده وسط حرف جونگین پرید و جونگین با برداشتن عینک طبی روی چشم هاش آروم خمیازه کشید
+پس چیه؟
_ناراحت
+چرا ناراحت؟
_ناراحته چون پرنده کوچولو رو زخمی کرده
پسر پنج ساله دلخور از اینکه پدرش مفهوم نقاشی رو نگرفته دفترش رو از دست جونگین کشید و سعی کرد عقب عقب دوباره روی صندلیش برگرده
جونگین از جا بلند شد تا با بغل کردن جونها، پسر بچه رو سر جاش بذاره اما قبل از اینکه دوباره سرجاش بشینه صدای زنگ آیفون توی خونه پیچید و قدم های بی حوصله ای که لخ لخ کنان تا دم آیفون کشیده شدند با دیدن تصویر مردی که پشت در ایستاده بود متوقف شدند.
موهای طلایی مرد پشت آیفون اولین چیزی بود که توی تاریکی شب توجه جونگین رو جلب کرد و باعث شد خشم مثل مذاب تا گلوی صاحب خونه بالا بیاد، با چنگ زدن سویشرتی که از ظهر روی مبل افتاده بود در آپارتمان رو باز کرد و رو به بچه ای که می‌پرسید "کیه" تقریبا فریاد زد: همینجا بمون تا برگردم جونها
بدون اینکه برای جواب جونها صبر کنه در آپارتمان رو به هم کوبید و با رد شدن از جلوی آسانسور، شروع به دویدن از پله های اضطراری کرد.. قلبی که به خاطر حرومزاده بازی های مرد پشت در این روزها برای تپیدن مقاومت می‌کرد حالا تندتر از همیشه میدوید و سینه جونگین رو به سوزش می انداخت. انگار که قلب آسیب دیده مرد، میخواست زودتر از جونگین به آدم پشت در برسه و یه مشت توی دهن لعنتیش خالی کنه. جونگین فکر نمیکرد تمین بعد از کاری که دو روز پیش انجام داده جرئت اومدن به اینجا رو داشته باشه اما انگار مردی که شعار" یا برای من یا برای هیچکس" شعار زندگیش بود قبیح تر از اون چیزی که جونگین حتی تصورش رو کرده بود تربیت شده بود.
جونگین با رسیدن به آخرین پاگرد راهرو، برای نفس گرفتن روی زانوهاش خم شد و با چند دم عمیق با دست مشت شده بالاخره در خونه رو باز کرد.
قصد داشت بلافاصله با، باز کردن در مشتش رو توی صورت حیوون مقابلش رها کنه اما چرخش مردی که از همیشه قد بلندتر به نظر می‌رسید و مشخص شدن صورت کریس هیونگ دست بالا اومده پسر رو خشک کرد
پسری که فاصله ای تا کتک زدن هیونگ همسرش نداشت، دستی که روی هوا بلند کرده بود رو ناشیانه پشت گردن خودش کشید و به صورت هیونگی که موهاش رو بلوند کرده بود اجبارا لبخند زد. با دیدن موهای طلایی از پشت آیفون فکر کرده بود تمین گراز صفت اومده دم در و نزدیک بود به خاطر این خطای شناختی به کریس آسیب برسونه. خجالت زده و حرصی یک دور تمین عوضی رو به این خاطر که حتی توهمش هم جز عذاب و شر چیزی نداشت به فحش کشید و با دراز کردن دستش به سمت کریس سعی کرد رفتار احمقانه چند دقیقه قبلش رو عادی نشون بده
+سلام هیونگ...
مرد بیست و نه ساله، خجالت زده از حرکت چند دقیقه قبلش، پیش از اونکه آروم سلام کنه نگاهش رو از مرد قد بلند دزدید و تمام لحظاتی که کریس برای فراموش کردنشون ماه ها با خودش جنگیده بود رو دوباره جلوی چشم های مرد زنده کرد. با لبخندی که به چشم کریس از هر لبخندی زیباتر بود به مرد قدبلند نگاه کرد و خواست دلیل اینجا اومدن مرد رو بپرسه که کریس زودتر به حرف اومد
_ اومدم سهون رو ببینم
کریس اسم سهون رو آورد و با چشم گرفتن از چشم های خوش رنگ جونگین نتونست خاموش شدن برق نگاه پسر رو ببینه. به سهون هزاربار زنگ زده بود و تلفن خاموش پسر مجبورش کرده بود تا برای اولین بار در تمام عمرش پشت در خونه ای بیاد که شاید میتونست خونه آرزوهاش باشه
_ باید یه چیزی بهش بگم، میشه صداش کنی جونگینا؟
با طولانی شدن سکوت جونگین، مرد دو رگه ای که باید زودتر به فرودگاه میرفت درخواستش رو بیان کرد و جونگین آروم موهاش رو عقب فرستاد
+سهون خونه نیست هیونگ، میتونی باهاش تماس...
_موبایلش خاموشه
کریس دست به جیب حرف جونگین رو قطع کرد و به ساعت دور مچ‌ش نیم نگاهی انداخت
_ امشب پرواز دارم، باید قبل از رفتن سهون رو ببینم نمیدونی کِی میاد؟
+نمیاد
_چی!؟
هیونگ گیج شده از جواب جونگین متعجب پرسید و جونگین با فهمیدن اینکه چی گفته لب هاش رو خیس کرد
+ یه سفر کاری براش پیش اومده و فعلا اینجا نیست اگر کاری هست که من بتونم انجام بدم...
بدون اینکه نیازی به گفتن ادامه حرفش ببینه، حرفش رو نیمه تمام رها کرد و کریس دست به جیب به پاهای برهنه جونگین خیره شد. جونگین به جای باز کردن در از آیفون، تا دم در اومده بود؛نفس هاش و دست مشت شدش موقع باز شدن در و حالا پاهای برهنش... نگاه کریس روی قامت جونگین بالا کشیده شد و روی نگاهی که مدام دزدیده میشد صبر کرد. موبایل سهون خاموش بود، خونه نبود و جونگین ادعا می‌کرد یه مهندس طراحی به یه سفر کاری رفته...
کریس آدمی نبود که شرایط آدم ها رو حدس بزنه یا تمایلی به قضاوتشون داشته باشه اما هر احمقی میتونست با شواهد و قرائن موجود بفهمه یه چیزی درست نیست.
حدس اینکه میون جونگین و سهون شکرآبه برای کریس که همیشه دعواهای خواهر و شوهر خواهرش رو دیده بود خیلی سخت نبود با اینحال بدون توجه به اینکه واقعا چه اتفاقی افتاده، از توی جیبی که داخل کتش دوخته شده بود جعبه مخمل و سورمه ای رنگی که سالها به امانت دستش بود رو خارج کرد و به طرف جونگین گرفت
_وقتی سهون برگشت، این رو بده بهش و بگو باهم بی حساب شدیم
جونگین بی توجه به حرف کریس جعبه ای که به جعبه جواهرات شباهت داشت رو بین انگشت هاش گرفت و شروع به باز کردن در جعبه کرد
+این چیه؟
جواب سوال جونگین، قبل از اینکه کریس هیونگ چیزی بگه با نمایان شدن داخل جعبه داده شد. حلقه نقره ای و تک نگینی که ستش توی انگشت چهارم دست چپ جونگین می‌درخشید از توی جعبه به مرد متاهل چشمک میزد و پسر پا برهنه رو گیج می‌کرد. نمی‌دونست این حلقه چیه و دست کریس هیونگ چیکار میکنه برای همین متعجب پرسید و با چیزی که به ذهنش اومد احساس کرد دلش میخواد از خجالت و شرم گریه کنه، کریس هیونگ صاحب یه برند جواهراتی معروف بود و جونگین حدس میزد سهون سفارش ساخت این حلقه رو داده باشه. حلقه ای که انگشت چپ جونگین رو به عنوان حلقه ازدواج در آغوش گرفته بود، حلقه ای بود که همون اوایل آشنایی به عنوان یک هدیه به جونگین داده شده بود. هرچند این حلقه فرمالیته بود و روز عروسی سهون یه حلقه ست برای خودش و جونگین خریده بود اما جونگین حلقه قبلیش رو بیشتر دوست داشت و با اینکه سهون گفته بود این حلقه ست نداره اما جونگین دلش می‌خواست که سهون هم چیزی شبیه این حلقه داشته باشه. با فکر اینکه سهون به خاطر دلخوشی جونگین سفارش یه حلقه شبیه اولین حلقه رو داده لب هاش رو برچید و با یادآوری کاری که خودش در حق سهون کرده بود احساس کرد درحال افتادنه. صورتش از خجالت داغ شده بود و زیر نگاه کریس درحال سرخ شدن بود با اینحال دهنش رو باز کرد تا از کریس تشکر کنه اما مردی که برای سوال جونگین هنوز جوابی نداده بود زودتر به حرف اومد
_حلقه سهونه که این چند سال دست من امانت بوده
جواب کریس و لفظ سال جونگین رو به فکر فرو برد
+ حلقه ست حلقه من، چند سال دست تو بوده؟
گیج پرسید و کریس با نگاه به چهره پسر احساس کرد شاید نباید این حلقه رو پس می آورده. دستش رو برای خداحافظی با جونگین به طرف پسر گرفت اما جونگین با گیر انداختن دست قوی مرد بین انگشت های خودش چیزی که از سوهو شنیده بود و فکر می‌کرد به کریس ربط داشته باشه رو به زبون آورد.
+این موضوع به همون شرط بندی مربوط میشه؟
با اعتماد به نفس به چیزی که هیچ اطلاعی ازش نداشت اشاره کرد و تونست یکه خوردن کریس رو به چشم ببینه. مردی که برای پس دادن تنها یادگاری از عشق دوران جوانیش به خونه جونگین اومده بود فکر نمیکرد جونگین از همه چیز خبر داشته باشه و حالا با این سوال پسر احساس می‌کرد که غرورش خدشه دار شده. اینکه جونگین میدونست کریس به خاطر ترسو بودن بهش نزدیک نشده و به سهون باخته برای مردی که همیشه مردی با صلابت و شجاع معرفی میشد کمی ناخوشایند بود.
_میشه، این حلقه رو اون روز نگه داشتم چون میخواستم بعد از اینکه سهون همه چیز رو ردیف کرد باهم دست کنیم... بعدش هم که پیش نیومد پس بیارم...
مردی که فکر می‌کرد جونگین همه چیز رو میدونه صادقانه زمزمه کرد و با سوال بعدی جونگین فهمید از پسر کوچولو مقابلش رکب خورده
+سهون قرار بود چی رو ردیف کنه؟
_تو راجع به اون شرط بندی چیزی نمیدونی؟
کریس مشکوک پرسید و پسری که از فکر اینکه خودش و کریس باهم حلقه ست بندازن متوجه یه چیزهایی شده بود برآشفته مچ مرد بلندقد رو چنگ زد
+بهم بگو که بدونم... لطفا
جونگین ملتمس به کریس التماس کرد و کریس به اتصال دست جونگین دور مچ دست خودش چشم دوخت. سهون اینجا نبود. مسلما سهون نذاشته بود همسرش چیزی از شرط بندی بفهمه و رابطه بین سهون و جونگین شکرآب به نظر می‌رسید. سهون ده سال پیش به کریس خیانت کرده بود و این موقعیت، فرصتی بود که سرنوشت برای انتقام پیش روی پسر سی و پنج ساله ای که در دهه گذشته زندگیش رفیق و عشق زندگیش رو باهم از دست داده بود، گذاشته بود. یه موقعیت پرفکت برای خراب کردن سهون و شاید بدست آوردن جونگین...
نگاه مرد سفید پوست از دست برنزه مرد مقابلش تا چشم های مضطرب پسر کشیده شد، مردمک های چشم جونگین توی تاریکی شب، زیر نور چراغ های خیابونی میلرزید و قلب کریس رو توی دست هاش فشار میداد. نور چشم های جونگین کم سو شده بود. نوری که کریس کنار دریا توی چشم های پسر دیده بود حالا کم نور تر به نظر می‌رسید و مرد سی و پنج ساله میدونست به این خاطره که از منبع نورش دور شده. کریس اون روز فهمیده بود سهون، جونگین رو دوست داره. سهون به اندازه تمام آدم هایی که جونگین رو دوست نداشتند، پسر کوچیک رو میپرستید و همین حقیقت عمیق باعث میشد کریس دستش رو آروم روی دست سرد جونگین بذاره و دست پسر رو از خودش جدا کنه.
سهون، جونگین رو دوست داشت و دوست داشته شدن از طرف مردی مثل سهون برای خوشبخت شدن جونگین کافی بود. سرنوشت جلوی پای پسر خیانت دیده فرصتی برای جبران گناه سهون قرار داده بود اما کریس نمیخواست با گرفتن انتقام، خوشبختی جونگین رو خراب کنه. جونگین با سهون خوشبخت بود و برای کریس همین حقیقت کافی بود تا مثل تمام این سالها چشم هاش رو ببنده و دوباره و دوباره جونگین رو به سهون ببازه
_ سهون خیلی عاشقته جونگینا...میخواست به من ثابت کنه بدست آوردنت خیلی هم سخت نیست اما وقتی عاشقت شد خودش همه چیز رو برای همه سخت کرد
کلمات مبهم و بیگانه ای که از بین لب های کریس روی زمین ریختند، برای جونگینی که توی جمله اول کریس گیر کرده بود گیج کننده بودند
_یعنی چی؟
جونگین کرخت شده از کریس سوال کرد و مرد قبل از دور شدن از خونه ای که صاحبش رو بعد از ده سال بخشیده بود به قلب پاره پاره جونگین نمک پاشید
+ یعنی اینکه سهون برای با تو بودن آدم های زیادی رو کنار گذاشته جونگینا... امیدوارم تا ابد کنارش بمونی...
کریس، بدون اینکه بدونه با حرفهاش چه بر سر دل غم دیده معشوقه سابقش میاره پشت به پسر شروع به قدم زدن کرد و تصمیم گرفت بالاخره خاطرات دوران دانشجوییش رو با آخرین سیگارش دود کنه
خاطره اولین باری که جونگین رو به جای نیروی جدید کتابخونه، پشت صندوق کتابخونه دانشگاه دید و سیگاری که از پاکت سرخ رنگ بیرون کشیده شد
سیگار بین لب های مرد پلیور پوش قرار گرفت و تصویر دو پسری که پشت میز چوبی کتابخونه به کتابدار رقصون بین قفسه ها چشم دوخته بودند جلوی چشم هاش پلی شد
_از این پسره خوشم میاد سهون
+چرا بهش نمیگی؟
_ از اونایی نیست که زود پا بدن، دلم نمیخواد بدست نیاورده از دستش بدم
+احمق نباش کریس، پسره یتیمه قسم میخورم درخواست نداده قبولت کرده
_اگر نکرد چی؟
+حاضرم باهات شرط ببندم، یه هفته ای مخش رو میزنم و جواب مثبتش رو میگیرم
_بعدش چی؟
+باهاش کات میکنم و پرنس کریس بهش نزدیک میشه
صدای ریز ریز خندیدن پسری که سر موتورش شرط می‌بست با صدای فندکی که سیگار رو روشن کرد قطع شد
خاطرات مثل ورقه های دفتری که توی باد گم شده ورق خوردند و روی غمگین ترین فصل ایستادند
+میخوامش کریس، به خدا میخوامش
اولین کام سیگار و عمیق ترین کام
_قرارمون این نبود سهون
کام بعدی و خاطره بعدی
+قرارم با خودمم این نبود ولی شد کریس... دلم... دلم... با دلم چیکار کنم رفیق
تهدیدهای تو خالی و سیگاری که اینبار مرد سیگاری رو به سرفه انداختن
_اگر نکشی کنار آتیشت میزنم سهون
+اگر بکشم کنار آتیش میگیرم هیونگ...
سیگاری که به نصفه رسیده بود و مردی که به انتهای خیابون...
مرد سیگار به دست خاطرات زیادی برای یادآوری داشت اما ریه هاش برای سیگار زیادی کم ظرفیت بودند. نفسش رو آروم بیرون فرستاد و سیگار نصفه رو زیر پاهاش له کرد. همه چیز تموم شده بود. آخرین چیزی که به جونگین و سهون مربوط می‌شد رو به دونسنگ های بامزش داده بود و حالا میتونست با خیال راحت به خونش برگرده
فکر می‌کرد جونگین، کنار سهون خوشبخته و همین برای مرد بازنده کافی بود...

𝐄𝐢𝐯𝐚 [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ] Kde žijí příběhy. Začni objevovat