Last part

475 34 10
                                    

”حالش چطوره؟”

تهیونگ با بی‌حالی سری تکون داد و به میز شام دست نخورده خیره شد.

“از موقعی که از گالری برگشتیم خودش رو توی اتاق حبس کرده و فقط به در و دیوار نگاه میکنه. حتی به جیغ و دادهای پائولا هم واکنشی نشون نداد. حالش خوب نیست.”

جیمین نفسی گرفت و سرش رو چرخوند؛ تا به حال تهیونگ رو اینقدر پریشون و بی‌قرارِ کسی ندیده بود ولی انگار معجزه‌ی اونشب قلب و روح اکسالیس و پروانه‌ش رو بهم گره زده. همین موضوع باعث ترسش می‌شد. اگه خبری که امروز توی شرکت پخش شده بود واقعیت داشته باشه، تهیونگ رسما نابود می‌شد چون اون تحمل زجر کشیدن جی‌کی رو نداشت. افکار منفی رو کنار زد و توی دلش دعا می‌کرد که همه‌ی اون‌ها شایعه و دروغ باشه. گلوش رو صاف کرد و به تهیونگ چشم دوخت.

”اما شرط میبندم که تو راه خوب کردن حالش رو بلدی.”

جیمین لبخند خبیثی زد و با ریز کردن چشم‌هاش، شروع به اذیت کردن تهیونگ کرد. حرفش فقط یه شوخی بیشتر نبود اما انگار تلنگری برای پروانه‌ی خاکستری بود. تهیونگ لبخندی زد و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت. بلد بود؟ خودشم جوابش رو نمی‌دونست، پس فقط باید امتحانش می‌کرد. بلند شد و با درست کردن یه دمنوش به کاری که می‌خواست انجام بده فکر کرد. صدای زنگ گوشی جونگ‌کوک بلند شد و تهیونگ با دیدن مخاطبش لبخندی زد. شاید صحبت با اون فرد کمی حال اکسالیس رو خوب می‌کرد. به همراه دمنوش و گوشی به سمت اتاق حرکت کرد و جیمین تصمیم گرفت که تنهاشون بذاره، بره و حقیقت ماجرا رو بفهمه.
در رو باز کرد و با جونگ‌کوکی که روی تخت دراز کشیده  و ساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود، مواجه شد. جی‌کی‌ با شنیدن صدای گوشیش سرش رو چرخوند و به تهیونگی که با لبخند به سمتش میومد نگاه کرد. روی تخت نشست و سرش رو ماساژ داد، عمیقا توی خلاء فرو رفته بود و نمی‌دونست که باید چه واکنشی نشون بده. با دیدن مخاطب گوشی، لبخندی زد و تماس رو وصل کرد.

”سلام ملکه‌ی من.”

”…”
”متاسفم امروز یه اتفاقی افتاد نتونستم جواب بدم.”

”…”

پیرزن غر می‌زد و از دلشوره‌ی بی‌خبریش می‌گفت اما پسرک
انگار که می‌خواست برای یکی تعریف کنه. بی‌توجه وسط حرفش پرید و تلاشی برای پنهان کردن بغضش نکرد.

”مامان‌بزرگ!”

سکوتی که از پشت گوشی هم قابل شنیدن بود قلب تهیونگ رو فشرد. از شنیدن لقب مامان‌بزرگ تعجب می‌کرد چون اون پسر وقتی که رو به راه نبود اینجوری صداش می‌کرد. سکوت کرد تا بتونه گوش شنوایی برای پسرکش باشه.

”مـ…من، امروز دیدمش.”

همچنان ساکت بود تا پسر حرفش رو‌ تموم کنه اما خوب می‌تونست حدس بزنه که منظورش کیه. تمام وجودش گوش شده بود تا بشنوه از اولین ملاقات اون دونفر. اشک‌هاش و بغضی که اجازه نمی‌داد از زیبایی‌های اون زن بگه رو لعنت کرد. بلند شد و به سمت تراس رفت، نگاهی به ماه توی آسمون انداخت، لبخندی زد و از تشبیه توی ذهنش خودش رو تحسین کرد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 19, 2024 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐎𝐧𝐞 𝐍𝐢𝐠𝐡𝐭 Where stories live. Discover now