part 4 End

4.9K 435 32
                                    

_ به نظرم بهتره با هم صحبت کنیم، جونگ‌کوک خیلی از دستت ناراحت شده بود.

پسر کوچیک‌تر بیشتر توی خودش جمع شد و با گاز گرفتن لبش سعی کرد جلوی بغض توی گلوش رو بگیره.

جین دستش رو روی شونه تهیونگ گذاشت و گفت:
_ اگه علاقه‌ای بهش نداشتی نیاز نبود نقش بازی کنی، مطمئناً کسی قرار نبود تو رو مجبور به کاری که دوست نداری بکنه، حتی اگه به خودش هم می‌گفتی که علاقه‌ات بهش بیشتر از یه هیونگ نیست، ناراحت می‌شد ولی مطمعنا تو رو اذیت نمی‌کرد.

تهیونگ همون‌طور که قطره اشک چکیده از چشمش رو پاک می‌کرد گفت:
_ موضوع این نیست که دوستش ندارم، مطمئناً خودت متوجه شده بودی که علاقه‌ای که بهش دارم هیچ وقت مثل علاقه یه دونسنگ به هیونگش نبود...

پسر بزرگ‌تر نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت:
_ پس چرا این‌قدر اذیتش می‌کنی؟ چرا نقش بازی کردی و باعث شدی با دلخوری از این‌جا بره؟ کم مونده بود گریه‌اش بگیره.

کلافه توی جاش نشست و با صدای بلند گفت:
_ فکر می‌کنی دوست نداشتم اون لحظه بغلش کنم و بهش بگم که سال‌هاست دوسش دارم؟ فکر می‌کنی دوست نداشتم مثل هر آدم عادی دیگه‌ای علاقه‌ام رو ابراز کنم؟ اما تو داری زندگی من رو می‌بینی، راحت نیست که با هر فشار عصبی وارد اون بعد مزخرف می‌شم، کنترلش دست خودم نیست، نمی‌تونم یکی دیگه رو هم درگیر مشکلات خودم بکنم.

نفس عمیقی کشید و همون‌طور که با دست روی قلبش می‌کوبید گفت:
_ فکر می‌کنی چند بار خواستم از شر این احساسات خلاص بشم؟ این قلب لعنتی این حرفا حالیش نمی‌شه، درسته همین الان هم درگیر مشکل منه؛ ولی تو رابطه رفتن با کسی که همچین مشکلی داره اصلاً راحت نیست، الان فقط چند ساعت شاید در روز با ته‌ته سر و کله بزنه ولی اون موقع روی کل زندگی‌اش اثر می‌ذاره.

جین آهی کشید، برادر کوچولوش با مشکلات روحی خودش دست و پنجه نرم می‌کرد و حالا باید به فکر احساسات یه نفر دیگه هم می‌بود... بازوی پسر روبه‌روش رو گرفت و اون رو توی بغلش کشید و گفت:
_ فکر می‌کنی کسی که با مشکل تو دست و پنجه نرم کرده این چیزا رو نمی‌دونه؟ فکر می‌کنی خودش به این چیزا فکر نکرده؟ چرا اصلاً ننشستی باهاش در موردش حرف بزنی؟ مطمئن باش اونقدر عاقل هست که اگه با این موضوع مشکلی داشت پا پیش نمی‌ذاشت، حتماً به همه این چیزا فکر کرده و الان تصمیم گرفته بود بیاد و در مورد احساساتش حرف بزنه، حداقل باید بهش یه تایمی رو در اختیارش می‌ذاشتی تا در مورد تمام نگرانی‌ها و فکرهایی که تو ذهنته حرف می‌زدین.

پسر کوچیک‌تر سرش رو توی گردن برادر بزرگ‌ترش فرو کرد و با حلقه کردن دست‌هاش دور کمر اون با صدای بلند شروع به گریه کرد.

جین نوازش‌وار دست‌هاش رو روی کمر تهیونک تکون داد و گفت:
_ همین الان بلند می‌شی و بهش زنگ می‌زنی و میگی که می‌خوای ببینیش.

Little Boy [ KOOKV ]  Where stories live. Discover now