با استرس به گوشی توی دستش خیره بود، واقعا میخواست اینکار رو انجام بده؟ با چه جرئتی قرار بود این موضوع رو با جین درمیون بذاره؟ چطوری میتونست بره و به جین بگه که از اول عاشق برادرت بودم و فقط بخاطر علاقم تصمیم گرفتم توی تایمهای لیتل اسپیسش کمک کنم؟
نفس عمیقی کشید و با تردید پیامی برای جین فرستاد.
* هیونگ خونهای؟*
با استرس گوشی رو روی میز انداخت و با برداشتن بطری آب از توی یخچال لیوان آبی برای خودش ریخت و پشت میز نشست.
هنوز قلپی از آب توی لیوان نخورده بود که صحفه گوشیش روشن شد و نوتفیکیشن پیام جدید بالای صفحه پیداش شد.
هول کرده لیوان رو روی میز گذاشت و تلفنش رو برداشت و وارد صفحه چت خودش و جین شد.
* آره خونهام، مشکلی پیش اومده؟ *
با استرس ناخن شست رو بین دندونهاش گیر انداخت و تایپ کرد:
* تنهایی؟ *دقیقهای نگذشته بود که پسر بزرگتر جوابش رو داد:
* اره تهیونگ دانشگاس، فعلا خونه تنهام*نفس عمیقی کشید و سوالش رو پرسید:
* میتونم بیام اونجا؟ باهات کار دارم هیونگ... ** حتما، مشکلی پیش اومده؟ *
* نه هیونگ مشکلی نیست، میام اونجا برات تعریف میکنم *
* اوکی منتظرتم. *
نفس عمیقی کشید و از پشت میز بلند شد، دیگه وقتش بود، وقتش بود که راز بزرگش رو به پسر بزرگتر بگه، دیگه نمیتونست بیشتر از این، این احساسات رو توی قلب خودش نگه داره.
سوئیچ ماشینش رو برداشت و از خونه بیرون زد، قبل از اینکه به جین پیام بده لباسهاش رو عوض کرده بود و فقط منتظر این بود که تایم قرارش رو با جین هماهنگ کنه.
سوار ماشین شد و به طرف خونه جین و تهیونگ حرکت کرد، قرار بود ریاکشن جین چطوری باشه؟ یعنی ازش عصبانی میشد یا درکش میکرد؟ واقعاً نمیتونست تشخیص بده با چه رفتاری قراره روبهرو بشه.
به خاطر فاصله تقریباً کم خونههاشون زودتر از چیزی که انتظارش رو داشت رسید.
از ماشین پیاده شد و با تردید زنگ خونه رو فشار داد، هنوز از بیان کردن این موضوع پیش جین میترسید.
با باز شدن در با عجله کفشهاش در آورد و وارد خونه شد._ سلام هیونگ.
جین سری تکون داد و گفت:
_ سلام جونگکوک حالت چطوره؟جونگکوک لبخندی به هیونگش زد و گفت:
_خوبم هیونگ.خودش رو روی مبل انداخت به سرش رو به پشتی تکیه داد.
جین همونطور که به طرف آشپزخونه میرفت گفت:
_ الان میام.پسر کوچیکتر دستهاش رو توی هم گره زد و با هول بلند شد و پشت سر جین وارد آشپزخونه شد.
پشت میز توی آشپزخونه نشست و رو به جین گفت:
_ هیونگ میشه بشینی؟ میخوام در مورد موضوع مهمی باهات حرف بزنم.جین تکهای کیک شکلاتی جلوی جونگکوک گذاشت و نشست و گفت:
_ باشه الان نشستم، میشه بگی چه اتفاقی افتاده که اینقدر استرس داری؟جونگکوک بار دیگه دستهاش رو توی هم گره زد و گفت:
_ قول بده بذاری تا آخر حرفام رو بزنم بعد حرف بزنی، باشه؟جین برای قبول کردن حرفِ پسر کوچیکتر سری تکون داد و پسر رو به ادامه صحبتش تشویق کرد.
جونگکوک نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف کردن:
_ وقتی 25سالم بود متوجه شدم حسی که بهش دارم اصلا حس برادرانهای نیست، مثل برادرم اون رو نمیدیدم نمیتونستم به چشم دونسنگم بهش نگاه کنم اون فقط 19 سالش بود و با حسی که نسبت بهش داشتم از خودم متنفر بودم چطور میتونستم به یه بچه کوچیک همچین احساساتی داشته باشم، اگه یادت باشه توی همون تایم برای یه مدت خودم رو گم و گور کردم. نمیتونستم با این قسمت از وجودم کنار بیام، واقعاً حس منزجر کنندهای نسبت به خودم داشتم. بعد از اون سعی کردم دیگه بهش نزدیک نشم ازش دوری میکردم و احساساتم رو تو خودم دفن کردم؛ اما هر چی ازش دورتر میشدم شعله احساساتم برافروختهتر میشد، و الان اونقدر برافروخته شد که دیگه نمیتونم جلوی احساسات رو بگیرم...قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید رو با سر انگشتهاش پاک کرد و به پسر بزرگتر که متعجب و حیرون بهش خیره بود نگاه کرد.
لبخند نیمه جونی زد و خیره به چشمهای پسر بزرگتر گفت:
_ و حالا اینجام تا این موضوع رو با تو درمیون بذارم، مدتهاست درگیر اینم که چطوری این موضوع رو بهت بگم...پسر کوچیکتر صورتش رو پشت دستهاش پنهان کرد و گفت:
_ میخواستم اول با تو درمیون بذارم و بعداً به خودش بگم، دوست نداشتم فکرکنی از اعتمادت سوء استفاده کردم.جین با لکنت آروم زمزمه کرد و گفت:
_ م... منظورت تهیونگه؟ ک... کسی که پنج ساله عاشقی تهیونگه؟ برادر من؟جونگکوک خجالت زده سرش رو پایین انداخت و خواست از خودش دفاع کنه که با صدای شکستن چیزی متعجب به بیرون از آشپزخونه نگاه کرد و بعد از مکث کوچیکی هر دو سراسیمه به بیرون از آشپزخونه دویدن.
اون لحظه جونگکوک آرزو میکرد اون چیزی که فکر میکنه نباشه، آرزو میکرد که مسبب اون صدای شکستن تهیونگ نباشه، آرزو میکرد اون صدا در اثر برخورد تهیونگ با چیزی نباشه، ولی...
_ تهته چ... چیزی نشنید، تهته گوش واینستاده بود، ای... اینم خودش افتاد، تهته چیزی رو نشکونده...
*****
اینم از پارت دوم😁😁
به نظرتون ریکشن تهیونگ چی میتونه باشه؟🤔

YOU ARE READING
Little Boy [ KOOKV ]
Fanfiction[ تمام شده ] جونگکوک بعد از 6 سال دیگه تحمل نداره عشقش به تهیونگ رو توی قلبش نگه داره... اسم داستان: Little Boy [ لیتل بوی ] کاپل اصلی: Kookv ژانر: عاشقانه | درام | لیتل ◾️مینی فیک◾️