”آخه گالری هنر؟ این دیگه چجور قراریه؟ مگه توی قرن ۱۹ زندگی میکنیم تهیونگ؟ اینا همه به کنار، این موقع صبح؟”
دست جونگکوک رو توی دستش فشرد و دنبال خودش کشوند. سردی دستها و تپش قلبش ثانیهای رهاش نمیکردن و لرزش بدنش از استرس تنها چیزی بود که باعث ترس پسر میشد.
“کم غر بزن اکسالیس.”
صداش خفه بود و این حتی خودش رو هم متعجب میکرد. حالا جونگکوک هم استرس گرفته بود برای چیزی که حتی دلیلش رو نمیفهمید. سکوت کرد و نفس عمیقی کشید، تنها راهش همین بود که تهیونگ رو همراهی کنه. شیشههای بزرگ سالن گالری نور آفتاب رو منعکس و فضای دلنشینش رو گرمتر میکردن. به نقاشیها نگاهی انداختن، هرچقدر که فضا روشن و دلچسب بود اما نقاشیها تاریک و پر از غم بود؛ چرا؟
“فکر کنم هنوز باز نشده تهیونگ آخه نگاه کن کسی نیومده.”
تهیونگ در سکوت دنبال نشونی از اون آدم میگشت که جیمین پیداش کرده بود. به سختی تونستن اجازه ورود بگیرن اونم صبح به این زودی!
“تهیونگ با توأم، چرا عجیب رفتار میکنی؟ اصلا چرا اومدیم اینجا؟ دارم کلافه میشـ…”
حرفش با ایستادن تهیونگ و خیره شدنش به جایی قطع شد. رد نگاهش رو گرفت و به زنی رسید که پشت به اونها در حال کشیدن تصویر سیاهی از غم، دقیقا مشابه با تابلوهای قبلی بود. قلبش لرزید ولی حتی خودش هم نفهمید که نفس کم آورده. تهیونگ برگشت و با نوازش گونهی جونگکوک آروم لب زد:
”هر اتفاقی هم که بیفته من اینجام. کافیه فقط سرت رو بچرخونی، من پشت سرتم. هرجا که توان ادامه دادن نداشتی بهم تکیه کن.”
چرا تهیونگ اینجوری حرف میزد؟ چرا قلبش میسوخت و چشمهاش پر از اشک شده بود؟ کاش دست تهیونگ رو میگرفت و از اون مکان غمزده فرار میکردن. کاش هرگز پا به اونجا نمیذاشت.
”خوش اومدید آقای کیم، منیجرتون گفت برای اینکه فضای خصوصی داشته باشین این ساعت رو انتخاب کردید.”
با صدای ظریف زن، تهیونگ به طرفش برگشت اما جونگکوک ترسید. میلرزید و توان نگاه کردن به اون زن رو نداشت. با کلنجارهای زیاد بین عقل و قلبش بلاخره سرش رو چرخوند و کسی رو دید که تمام چهرهش رو از اون به ارث برده بود. زیبایی میدید! مظلومیت و غم زیاد توی اون چشمها نتونست سد اشکهاش رو نشکنه اما باز هم دووم آورد. زن با دیدن چهرهی زیبا و البته کمی مشابه اون پسر به خودش، آب دهنش خشک شد و احساس سستی کرد.
”ممنونم ازتون خانم جئون. حقیقتا بخاطر وجود دوست پسرم فضای خصوصی رو ترجیح دادم.”
تهیونگ حرف میزد ولی تلاقی نگاه اون دونفر اجازه نمیداد که حواسشون به چیزی غیر از بند عاطفی که بینشون حس میکردن پرت بشه.

YOU ARE READING
𝐎𝐧𝐞 𝐍𝐢𝐠𝐡𝐭
Romanceخلاصه: سلبریتی معروف آسیایِ شرقی، بعد از سالها زیر نظر و تحت فشار کمپانی بودن، قانونشکنی کرد و عاشق پسری شد که یک شب باهاش خوابیده بود؛ اونا جدا میشن اما جفتشون عهد میبندن که یه روز دوباره پیش هم برگردن. آیا دیدارشون در آینده باعث میشه که خاکستر ا...