حالا اگر یکدفعه ای از کمردردی میگفت که سهون نمیدونست باید عادی در نظرش بگیره یا غیرعادی، بکهیون قرار بود مجبورش کنه تا در مورد اینطور مسائل حرف بزنند مسائلی که چند سال پیش از زیر شنیدن و بحث کردن در موردشون در رفته بود، یا حتی بدتر، مجبورش میکرد این مشکل رو حل کنه. مشکلی که سهون یک هفته؛ دقیق از زمانی که کای به اتاقش اومده بود تا شب ها رو اونجا بمونه، بهش توجهی نکرده بود؟!

برای سهون غیر ممکن به نظر می رسید.

+فقط میخوام یچیزی بخونم میخوام تنها باشم.

-کای هم میاد.

نگاه ترسیده و متعجب سهون جایگزین نگاه شرم زده اش شد و به سرعت پرسید:

+کای برای چی؟

کای؟ سهون دقیقا از همین کای و مشکلی که براش درست کرده بود میخواست به کتابخونه پناه ببره تا براش راه حلی پیدا بکنه بدون اینکه این احساس شرم رو بیشتر بکنه و حالا بکهیون میگفت کای هم باهاش میاد. چطور میتونست جلوی کای درباره کمردردش بخونه، اگر میفهمید دوباره قرار بود با زبون تیزش بهش تیکه بندازه؟

سهون ترس از زبون کای نداشت، اما... انگار ترس از زبون کای داشت که توی این چند ماه جز به تیکه انداختن، به هیچ چیز دیگه ای باز نشده بود... تیکه انداختن به بی گناه ترین فرد توی این مسئله!

بکهیون بی خیال از پشت میز بلند شد و بدون در نظر گرفتن نگاه ترسیده سهون و ترجیح بر نادیده گرفتنش، گفت:

-نباید زیاد ازش دور باشی.

+طول نمیکشه...

-کای اینجاس سهون.

بلند شدن سهون از روی صندلی و باز شدن در باهم همزمان شد. وقتی بال سفید با صورت قرمز شده ای وارد شد و پشت سرش بی بال با یک نیشخند.

لازم نبود چیزی بپرسند وقتی هردو بال سیاه متوجه شده بودند که بی بال با زبونش بال سفید رو به مرز انفجار از خشم رسونده و حالا سرحال وارد اتاق میشه. چرا همیشه وظیفه منتقل کردن کای با چانیول بود؟ بکهیون هربار چانیول رو مسئول فرستادن کای از قصر به سازمان، از قصر به زمین تمرین و برگشن به قصر میکرد. و بال سفید هربار احساس میکرد به خاطر خطای نکرده، توسط فرمانرواش در حال تنبیه شدن هست.

نگاه سهون از صورت قرمز شده بال سفید روی صورت بی بال نشست که بدون توجه به دو بال سیاه، روی صندلی نشست. بعد از یک هفته بود که بی بال رو اینطور سرحال میدید. تقریبا بعد از اون شبی که برگشته بود، بی بال بی حوصله و کم حرف شده بود و سهون مطمئن شده بود که اتفاقی افتاده، وگرنه اینطور ساکت شدنش عجیب بود و حالا که نیشخندش رو میدید با اینکه اونقدر سر حال نبود، اما باز هم عجیب بود.

-کتابخونه تا هر وقت بخوای در اختیارتونه.

جمع بست و سهون میخواست مخالفت کنه اما با دیدن نگاه دقیق بی بال که روی خودش بود چشم غره ای رفت و به خروج بال سیاه و بال سفید از اتاق فرمانروا نگاه کرد. از هیونگش خجالت می کشید و حالا قرار بود با کای به کتابخونه بره تا در مورد مشکلش بخونه و راه حلی براش پیدا کنه؟ مسخره و اذیت کننده بود!

The Last Red WingWhere stories live. Discover now