+ه..هی.... تو که میدونی من بیش فعالی دارم یون... چرا سخت میگیـ....
_فقط دهنتو ببند و خفه شوووو....بهانه ت اینهههه؟!..... نمیتونی درک کنی که با هر زخم روی بدنت چه بلایی سر من میاری... نمیتونی بفهمی برای هر قطره خونی که ازت میریزه کل شب اشک میریزم.... آرهههه.... آره لعنتی من گریه میکنم اونم فقط به خاطر یه بریدگی کوچیک روی انگشتت ولی توعه احمق حتی یذره اهمیت نمیدییییی..... اهمیت نمیدی که چقدر به وجود خندون و سالمت تو زندگیم احتیاج دارم و جوری که انگار فقط یه جسم بی ارزشی میذاری هر حرومزاده ای بهت آسیب بزنهههه....
یونگی با نفس های تند شده ای که از سر خشم میکشید، دستش رو از دور یقه ی هوسوکی که حالا میشد پشیمونی و کمی ترس رو توی چهره اش دید، باز کرد و اینبار مستقیم و بدون هیچ حسی توی چهره اش به پسر کوچکتر زل زد و صداش رو پایین آورد....
_ از الان آزادی هرکار میخوای بکنی جانگ.... اگر قرار نیست اهمیت بدی.... برای منم همینطور میشه....
یونگی بعد از اینکه از هوسوک فاصله گرفت، به سمت حموم گوشه ی اتاق رفت و در طول راه، جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده لباس هاش رو از تنش میکند و لوازم پانسمان رو جمع میکرد تا با خودش به اونجا ببره....
اما در این بین، هوسوک که هنوز شوکه به جای خالی جسم سفید و.....به ظاهر بیخیال یونگی نگاه میکرد، سمتش برگشت و با چشم های درشت و قهوه ای بهش نگاه کرد....
نمیتونست باور کنه که تموم این حرفا رو از اون پسر شنیده و الان.... جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده داره رفتار میکنه....
لعنت بهش....
یونگی هیچ وقت از احساساتش با هوسوک حرف نمیزد اما.....
چرا حتی تصورش رو هم نمیتونست بکنه که همچین تاثیراتی روی اون پسر گذاشته....
با این کار هایی که حالا براش مضخرف تلقی میشد....
پسر کوچکتر سمت یونگی رفت و قبل از اینکه داخل حموم بشه، دستش رو روی بازو های ورزیده و برهنه اش گذاشت....
+هییی...یونگ... من واقعا...
و به ثانیه نکشید که دستش توسط یونگی پس زده شد و جسمش داخل حمام شد....
هوسوک بهت زده به حرکات و چهره ی خنثی پسرک خیره شد و سر جاش موند....
انگار اینبار... واقعا خراب کرده بود.... همه چیزو....
اما یونگی نباید اینحوری باهاش رفتار میکرد.... نباید لعنتی....
+یووون.... باورم نمیشه واقعا الان قهر کردی؟!....
و بعد از اون تنها صدایی که توی خونه پیچید، در حموم بود که به روی هوسوک بسته، و قفل شده بود...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دو هفته ی تمام بود که با هم حرف نمیزدن....
در واقع... این یونگی بود که حتی در جواب کوچکترین سوال های هوسوک هم سکوت میکرد و همین باعث شده بود خونه ای که همیشه پر از صدای خنده و شوخی های هر دو پسر بود، مثل خونه ی ارواح به نظر برسه...
شاید باورش سخت به نظر میرسید اما توی این دو هفته هوسوک یک بار هم پاش رو از خونه بیرون نذاشت و تموم انرژیش رو روی به حرف اوردن یونگی گذاشت....
و میتونست قسم بخوره که از هر جنگ و دعوایی بیشتر خسته اش کرده بود....
لعنت بهش....
هیچ وقت فکر نمیکرد یه پسر توی زندگیش قراره کاری کنه که یه روز از ته دل و با کمال خوشحالی بخنده و روز بعدش لبخند زدن رو به کلی فراموش کنه...
باعث و بانیش هم فقط خودش باشه
توی این دو هفته هوسوک به هزار روش ممکن متوسل شده بود که بتونه غیر مستقیم از دوست پسر سرتق تر از خودش معذرت خواهی کنه اما....
لعنتی چرا به زبون اوردن اون کلمه انقدر سخت بود....
درضمن... حتی اگه هزار بار هم پشت سر هم تکرارش میکرد باز هم در مقابل کاری که کرده بود... واقعا ناچیز به حساب میومد....
هاه.....
اون حتی بهانه های مضخرفی از جمله «هی یونگی میدونستی بیش فعالی من از نوع شدیدشه» هم براش اورده بود ولی... دریغ از ذره ای توجه....
دیگه بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه...
کل این چهارده روز تونسته بود عذاب واقعی رو حس کنه و حالا....
واقعا نمیدونست میخواد چیکار کنه....
فقط....
واقعا.. از ته دلش میخواست.... یونگی دوباره باهاش حرف بزنه....
حتی اگه به تا ابد تو خوخه موندن و دعوا نکردنش ختم بشه....
حاضر بود به هر سختی ای که شده این شرط رو بپذیره ولی اون دوست پسر احمق و کله شقی که حالا ناخواسته ثابت کرده بود نادیده گرفته شدن از سمتش عذابه، دوباره باهاش مثل قبل رفتار کنه....
با سری پایین افتاده و لپ هایی که ناخواسته طبق گفته ی یونگی موقع ناراحتی و پشیمونیش پر باد میشدن، سمت اتاق و میز کاری که جسم مشکی پوش پسرک پشتش نشسته بود رفت....
برخلاف میل باطنیش برای از پشت بغل کردن و گاز گرفتن پشت گردنش و تهدید کردنش که اگه دوباره حرف نزنه همینجور به گاز گرفتنش ادامه میده، آروم سمتش رفت و با چندبار کشیدن آستین پیرهن یونگی، توجهش رو جلب کرد.... هرچند که تنها یک نیم نگاه بود تا بتونه به هوسوک بفهمونه داره گوش میده....
هوسوک با صاف کردن صداش و نگاه کردن به هر جایی غیر از. چشم های یونگی، بلاخره به حرف اومد...
+خب..... باهام بیا سر قرار......
یونگی با شنیدن این حرف ناگهانی از پسرک، خیلی تلاش کرد جلوی لبخند بزرگ و تعجبش رو با هم بگیره...
اما در نهایت هاله ی محوی از فاصله ای نزدیک
روی لب هاش قابل تشخیص یود که متاسفانه... یا شاید هم خوشبختانه... هوسوک متوجهش نشد....
_من از کسی دستور نمیگیرم مستر...
و دوباره سرش رو سمت کامپیوتر روشن رو به روش برگردوند و هدفون رو روی گوشش تنظیم کرد....
هوسوک که به خاطر بلاخره به حرف اومدن یونگی بعد از دو هفته، شمارش ضربان قلب و نفس هاش در ثانیه از دستش در رفته بود، بی توجه به جواب تقریبا منفی پسرک، لبخند بزرگش رو کنترل کرد و دوباره آستینش رو کشید تا توجهش رو جلب کنه....
+ میشه باهام بیای سر قرار؟!.
یونگی اینبار لبخندش رو کاملا مشهود به هوسوک نشون داد اما..... هنوز باید بهش میفهموند که کوتاه نیومده....
باید چیزی رو که میخواست میگرفت.....
هم خودش و هم قولش رو....
دست هاش رو توی هم قفل کرد و با تکیه دادن به پشتی صندلی، شاکی به قیافه ی هوسوک زل زد....
_بستگی داره.... کی داره ازم درخواست میکنه که باهاش برم سر قرار؟!.... جانگ هوسوک؟!... یا جک وحشیگری که قراره هر روز با سر و دست شکسته به خونه برگرده؟!..
پسر کوچکتر خجالت زده دستش رو پشت گردنش برد و از ارتباط چشمی با یونگی باز هم خودداری کرد...
انگار حالا حالا ها قرار نبود پشیمونیش، از دادن همچین احساساتی به یونگی از بین بره...
+ خب.... من... دارم تلاش میکنم توی جعبه نگهش دارم.... قول میدم.... اینبار واقعی قول میدم کنترلش کنم....
و انگشت کوچیکش رو سمت یونگی دراز کرد تا حسن نیتش رو نشون بده...
پسر بزرگ تر اما با گرفتن اون انگشت که بر خلافه دعوا های بسیارش، هنوز هم ظریف و باریک بود، اون رو سمت خودش کشید و هوسوک رو روی پاش نشوند...
بهتر بود باز هم بهش اعتماد کنه...
به هر حال که عشق و اعتماد با هم میتونستن یک رابطه رو بسازن....
_پس فکر کنم قرار قشنگی میشه هوسوکی.....منتظرش میمونم....
و هوسوک میتونست قسم بخوره دلنشین ترین بوسه ای که تا به حال داشته رو همون لحظه و روی لبهاش تجربه کرد....
بوسه ای که با قول محکمتری همراه بود و هرگز قرار نبود فراموشش کنه....
نه قول....نه بوسه....
و نه امن ترین مکان دنیایی که تنها با وجود یونگی معنادار میشد.....
VOCÊ ESTÁ LENDO
🧁💍Sope Oneshots💍🧁
ContoLet's Travel to my Dreamy World 🧚🏻♂️🌨✨ جز تعلقات و دارایی های ایشون_____> @rashel_c let me introduce🔊 طراح و نقشه کش این ساختمان زیبا: rashel بنّا و سازنده ی این ساختمان: cghfuo با افتخار تقدیم میکند... 🪐
🧨🔪Don't Blame Me🔪🧨
Começar do início
