متنش روتا جایی که نوشته ذخیره میکنه و از جاش بلند میشه. بدنش رو کش و قوس میده و با شنیدن صدای استخونهاش آهی از سر خستگی میکشه.
-یومیا؟
دخترکوچولویی که توی اتاق درحال بازی با مداد رنگی هاشه، با صدا زده شدن اسمش برگه نقاشیش رو بر میداره و به سالن میاد. مرد به پیراهن پونی صورتی رنگش نگاه میندازه وبه سمتش میره. بغلش میکنه و روی کابینت، رو به روی خودش مینشوندش.
-بابا این و ببین.
بعد از برداشتن آرد، سرش رو میچرخونه تا محتویات نه چندان واضح نقاشی شده توی اون ورقه رو ببینه.
-نقاش کوچولو امروز چی کشیده؟
-این همون خانم بهاره، همون که چشمای آبی داره و با آقای زمستون میجنگه.
مرد متعحب تخم مرغهارو برمیداره.
-چرا باید باهم بجنگن؟
سایومی پنج ساله پاهاش رو تکون میده .چتری هایی که پدرش نامرتب گرفته وحالا بلند شدن رو از جلوی چشمش کنار میزنه.
-چون آقای زمستون نمیذاره بهارخانوم بیاد و شکوفه های صورتی برامون بیاره..
-پس بهار خانم میخواد شکستش بده؟
با خنده میپرسه اما توجه دخترش به سس شکلات جلب میشه.
-میشه از اون بخورم؟
-نمیشه..اون برای بعد از اماده شدن پنکیک هاست..نباید انقدر شکلات بخوری.
لبهای پوتی دخترش رو میبوسه و سرگرم پختن پنکیکهاش میشه. سایومی معمولا دیرتر بیدار میشه و حتی دیرتر میخوابه. انگار که شغل همسرش توی سیستم بدنشون رسوخ کرده باشه. حتی یونگبوک هم شب ها راحت تر میتونه روی کتابش کار کنه. البته نگرانی بی وقفه برای همسرش دلیل مهم تری به شمار میره.
-امروز عمو اینی میاد؟
سایومی میپرسه و پدرش مکث میکنه. اینکه دخترش هرروز از پدرش دورتر میشه براش ازاردهندهست.
-فکرنکنم بتونه امروز..
با صدای در، لبخند میزنه.
-البته که تو رو به همه چیز ترجیح میده.
زمزمه میکنه و اجازه میده دختر در رو برای عموی دوست داشتنیش باز کنه. از صدای جیغ و خندههای سایومی به خنده میفته و اولین پنکیک رو از ماهیتابه بیرون میاره.
-خبر دست اول.
-ممنونم که همیشه چیزی برای ارائه داری جونگینا.
برمیگرده تا برادرش رو ببینه. با گرمکن ورزشی زرد رنگش وموهای مشکی که کمی بهم ریخته به نظر میان.سایومی رو بغل کرده وهر از گاهی میخندونتش.
YOU ARE READING
𝑆𝐾𝑍 𝑂𝑛𝑒𝑆𝒉𝑜𝑡
Fanfiction- یه بوک برای نوشتههای کوتاه و بلند، از هر ژانری،از قشنگترینپسرای دنیا.