"چپتر بیست و یکم"

102 28 6
                                    


***

با اخم به لیست خریدار ها نگاه کرد: این سه تا تابلو مهم ترین و گرون ترین تابلو بودن کی خریدشون؟



زن دستپاچه به لیست نگاه کرد و با دیدن جای خالی خریدار انگار که چیزی را به یاد آورده باشد گفت: آهان ، این سه تا تابلو رو یه نفر خرید و گفت میخواد اسمش ناشناس بمونه برای همین ازمون خواهش کرد مشخصاتشو ننویسیم



ییبو با اخمی پررنگ تر گفت: مرد بود یا زن؟



زن کمی فکر کرد و گفت: یه اقا بود اما گفت تابلو رو برای خودش نمیخواد.



ییبو لیست را روی میز گذاشت و زیر لب گفت: شیائو جان ، لعنتیِ سیریش



سوار ماشینش شد و رو به روی خانه ی جان پارک کرد.

به محض باز شدن درب خانه، جان با حیرت در چهارچوب ایستاد: ییبو، چیشده؟



ییبو با اخم نگاهی به سوییشرت و شلوار مشکی جان انداخت و گفت: تو تابلو هارو خریدی؟



جان کاملا متوجه منظور ییبو شده بود، دستپاچه به او نگاه کرد: کدوم تابلو؟



ییبو دست به کمر خنده ی هیستریکی کرد: کدوم تابلو؟



جان را کنار زد و وارد خانه شد، هر سه تابلو در پذیرایی خانه نصب شده بود.

با خشم بسمت جان برگشت: کی به تو گفت میتونی تابلوهای منو بخری و بیاری تو این خونه ی لعنتیت؟



جان کلافه دستی در موهایش کشید وقتی برای خرید رفته بود به او گفته بودند که ییبو تاکید کرده تابلو هارا به او نفروشند برای همین یوبین را به جای خودش فرستاده بود و بصورت ناشناس تابلوها را خریده بود.



با حالتی کلافه گفت: ییبو برای خرید تابلو نباید احتیاج به اجازه کسی داشته باشم



ییبو پوزخندی زد: من اونارو کشیدم به هر کسی دلم بخواد میفروشم به هر کسی دلم نخواد نمیفروشم



بسمت تابلو ها حرکت کرد ، جان سریعاً رو به رویش ایستاد و دستش را روی بازوهای ییبو گذاشت و او را متوقف کرد ، ییبو بلافاصله دست هایش را کنار زد و با خشم غرید: به من دست نزن عوضی



جان هر دو دستش را بالا برد و با حالتی تسلیم گفت: باشه ، باشه ، ولی نمیزارم تابلو هارو ببری



ییبو دست به کمر چند قدمی به اطراف حرکت کرد و با حرص گفت: ببین دکتر شیائو میدونم چون ادم بیشعوری هستی نمیتونی درک کنی، ولی من اصلا خوشم نمیاد هیچ چیزی از من پیش تو باشه، میفهمی؟



جان بدون اینکه احساساتش را کنترل کند فریاد کشید: نه نمیفهمم، من بیشعورم نمیفهمم ، ییبو تو همه چیزت پیش منه ، خاطراتت هرروز با منه، رویات هرشب باهامه ، همیشه صدای حرفاتو تو سرم میشنوم ، چشمات که با خنده بهم نگاه میکنن رو به رومه ، تو همیشه باهامی



Patient Of the Bed Number 85Where stories live. Discover now