پله ها رو با عجله پایین رفت و سوار ماشینش شد. خونهی نازنینش که الان در تصرف میجو بود و خونهی چان هم الان اصلا قابل سکونت نبود. پس باید امشب رو تو هتل میگذروند.
ماشین رو روشن کرد و از اونجا دور شد. صدای موسیقی رو تا آخرین حد زیاد کرد و بی هدف تو خیابونا چرخید.
بعد از نیم ساعت ماشین رو مقابل یه هتل پنج ستاره پارک کرد و درست زمانیکه دستش رو تو جیب کتش برد تا کیف پولش رو بیرون بیاره متوجه شد که هم کیف پول و هم گوشیش رو تو خونهی چان جا گذاشته.
+ اوه حتما شوخیت گرفته مرد...
با کلافگی گفت و سرش رو روی فرمون ماشین کوبید. هوای بیرون به شدت سرد بود و غرور اون به هیچ عنوان اجازه نمیداد که راه رفته رو برگرده تا با چانیول روبرو شه.
+ فکر کنم باید شبو تو ماشین بگذرونم... اگه سرما بخورم گردن همشونو میشکنم...
با غر غر گفت و دوباره ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
************
چانیول هیچ زمان از آدمهایی که با بقیه تا حدی متفاوت بودن فاصله نگرفت و به چشم بدی بهشون نگاه نکرده بود. یکی از دلایل دوستیش با کیونگسو هم همین موضوع بود.
تو محلهای که اونها زندگی میکردن کیونگ از یه پسری که چند سال از خودش بزرگتر بود خوشش اومد و این احساس رو به طرز ناشیانهای بیان کرد. بعد از مدتی تو کل محلشون خبر گی بودن کیونگ مثل بمب ترکید و همه با چشم بدی بهش نگاه کردن.
پسری که تا دیروز همه با دیدنش بهش لبخند میزدن حالا مورد نفرت و توهین قرار میگرفت. درست اون زمان بود که به کیونگ نزدیک شد و با هم صمیمی شدن.
کیونگ از احساساتش به چان میگفت و اون برای اینکه بهتر بتونه دوستش رو درک کنه خیلی دربارهی همجنسگراها تحقیق کرده و چیزهای خیلی زیادی ازشون میدونست.
حتی میدونست چطوری با همدیگه رابطه برقرار میکنن و نشونههای تمایل به یک هم جنس رو هم تا حدودی میدونست.
برای همین حتی یکبار هم احتمال نداد بک گی باشه... اون پسر راحت باهاش حرف میزد و حتی بهش میگفت ددی ولی با توجه به علاقهای که نسبت به دخترا نشون میداد اون حتی یک لحظه هم بهش شک نکرد.
حرکت امروزش رو تا حد زیادی میتونست برای خودش معنی کنه. اون پسر میخواست میجو رو پس بزنه ولی کارش به شدت احمقانه بود چون سوجین و لوکاس هم همراهشون بودن و حالا برای اونها هم سوءتفاهم پیش اومده بود و در ضمن...
چون با همدیگه دوست بودن دلیل نمیشد بک بخواد اونطور کاری باهاش بکنه بدون اینکه حتی نظرش رو بپرسه و یا حتی بعدش ازش عذرخواهی کنه.
فکر کردن به اتفاقات اخیر تا ساعت دو و نیم شب طول کشید. اینکه بک تا الان برنگشته بود کمی براش عجیب بود. فکر کرد میره بیرون سیگار بکشه یا نهایتا با میجو حرف بزنه و از دلش دربیاره ولی حالا خیلی طول کشیده و خبری ازش نبود.
BINABASA MO ANG
The portraitist [Completed]
Fanfictionصورتگر ژانر: زندگی اجتماعی، روانشناختی، رمنس، درام، اسمات🔞 کاپلها: چانبک،کایسو ********************************************* خلاصه: یک پسر خوش گذرون، بدنام، بی ادب و بیخیال و یک پسر مهربون، با ادب، منظم و خوش اخلاق بکهیون بیخیال و خوشگذرون به درخوا...