صدای غمگین و نازکت برای اخرین و چهل و هشتمین بار گوش هایم را نوازش میدهد و کبوتر های دیوانه اش با شدت در قفس فلزی شان به پرواز در می آیند.سر و صدای برخورد بالهای استخوانی به میله های فلزی قفسشان را میشنوم که با جیغ های ضعیفشان عجین شده و میدانم که اگر بلایی سرشان بیاید، حتی اگر همین الان زیر آب خفه نشوم بدون شک"او" مرا خواهد کشت.
ناگهان سرم را از آب بیرون می آورم و تمام اکسیژن اتاق را می بلعم.جز شلوار پارچه ای که والری برایم دوخته چیز دیگری تنم نیست. به سراغ کبوتر ها رفتم و طبق عادت همیشگی قفس طلایی رنگشان را نوازش کردم تا آرام بگیرند. این یکی از معدود قوانین خانه چوبی والری بود؛
"هرگز در قفس را باز نکن"_______________________
والری برای فهمیده شدن به زمان نیاز داره
بهش زمان بدید و بعد مثل من ازش خوشتون میاد~
نظری انتقادی داشتین پذیراییم خلاصه
ارادتمند شما؛ب ر🌱

YOU ARE READING
Volery|VKOOK|
Fanfictionوالری ________ محبوس؛ |یک داستان کوتاه| ژانر:معمایی، تراژدی،رومنس،فانتزی