"+ برای اینکه بهخاطر من اخراج شدی خیلی گریه کردم و دلم برات تنگ شده بود "
نمیدونست دلیل لبخندش این بود که تونسته این جملات رو به راحتی بخونه یا اینکه کسی بهخاطرش اشک ریخته، اما میدونست بعد از مدتها لبخندی واقعی روی صورتش نشسته بود.
دستش رو دراز کرد و دفترچه میا رو ازش گرفت، هنوز توی نوشتن کند بود و کمی طول کشید تا دفترچه رو سمتش بگیره.
"- تقصیر تو نبود و حالا دیگه اینجام... میتونی بازم بهم چینی یاد بدی"
میا با خوندن جملهش به سرعت سرش رو به نشونه تأیید تکون داد و بکهیون با اشاره سر بهش فهموند باید بیرون برن.
سروصدای آشپزخونه، رئیس چاقی که دیگه نميومد تا سرش داد بزنه، گرمای زیاد آب که با وجود دستکشهای پلاستیکی هنوز آزاردهنده بود و در آخر چهره خستهی میا و کارمندهای دیگهی آشپزخونه، تمامشون حالا حس آشنایی داشتن و بکهیون قدرت زمان رو تحسین میکرد. چیزهایی که روزی احساس غریبی بهش میدادن حالا به روتین زندگیش تبدیل شده بودن.
شاید هم باید قدرت خودش رو تحسین میکرد؟
اینکه میتونست به هرچیزی عادت کنه زیادی مضحک به نظر میرسید.
"مهم نیست زندگی تمام بچگیم رو توی زندان به سیاهی بکشه... مهم نیست مردی با آغوشی بزرگ جسم و معصومیتم رو معامله کنه... مهم نیست از عشقی دردناک سقوط کنم و مهم نیست اگه مجبور بشم کسی که تمام قلبم بود ترک کنم و توی چاهی عمیق از دلتنگی غرق بشم... فقط احمقانه به تمامشون عادت میکنم و به نفسکشیدن ادامه میدم"
فشار دستاش روی بشقابی که میشست بیشتر کرد و با حرص زیر لب زمزمه کرد:
- فقط... احمقانه... عادت میکنی بکهیون.
.......
با صدای زنگ در متعجب نگاهش رو از پروندهی توی دستش گرفت و نگاهی به ساعتش انداخت، لوهان رمز رو میدونست و کریس نمیدونست کی ممکنه این وقت شب برای دیدنش بیاد.
عینکش رو برداشت و روی پرونده گذاشت، درحالیکه نگاهی به اطراف مینداخت راضی از تمیزی اطرافش لبخندی زد.
مدتی بود که خونهی آشفته و سردش مرتب و گرم شده بود و کریس باور نمیکرد اونقدر تغییر کرده باشه که حتی خودش هم کارهای خونه رو با علاقه انجام بده.
با بازکردن در و دیدن چهره شخص پشتش، لبخند محوش از بین رفت و ناخودآگاه دستگیره در رو فشرد.
- چانیول؟ اینجا چیکار میکنی؟
تصویر مرد شکستهی مقابلش که انگار روحی توی بدنش نداشت، باعث شد تمام افکاری که تا به امروز داشت دوباره به یاد بیاره.
نمیتونست انکار کنه که هر روز افکارش راجع به پارک چانیول منفیتر میشدن و حالا دیگه مطمئن نبود حرفهاش بتونن کریس رو برای بیگناهیش قانع کنن.
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...
•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 32
Start from the beginning