1.تو قراره چرایی زندگی من باشی کوچولو...

318 56 13
                                    

زن با اشک های خشک شده و بغض سنگینی که راه گلوش رو بسته بود به رو به روش خیره شده بود. از وقتی خبر فوت همسرش رو شنیده بود کل محیط بیمارستان رو روی سرش گذاشته بود. توی اون یک هفته یا با صدای گریه هاش همه روکلافه میکرد یا مثل الان بی صدا به دیوار رو به روش زل میزد.

چندین بار سعی کرده بود بدون توجه به دوقلوهای توی شکمش خودشو بکشه ولی هربار کسی پیداش میشد که مانعش بشه.

هیچکس درکش نمیکرد... کسی چه میفهمید که اون زن چجوری عاشق شوهرش بود... کسی چه میفهمید که با مرگ سوکمین همسر مهربونش چه به سر این زن شاد و سرزنده اومده بود... اون دیگه این زندگی رو نمیخواست بدون سوکمین زندگی براش بی معنا بود دیگه حتی بچه هایی که با ذوق شوق برای به دنیا اومدنشون عجله داشت هم مهم نبودن... تنها چیزی که میخواست این بود که بره پیش سوکمین و توی آغوشش حل بشه و عطر تنشو به ریه هاش بکشه... اونقدر سفت بغلش کنه که دلتنگی این یک هفته نبودش رو برطرف کنه... ولی دیگه سوکمینی نبود ... همسرش از بیماری قلبی رنج میبرد و این اواخر وضعیت قلبش وخیم تر شده بود و مجبور بود عمل کنه..

شوهرش به اتاق عمل رفته بود ولی قلبش طاقت نیاورد و زیر عمل از دنیا رفت و زندگی شیرین و آبی رنگ هه جین رو تلخ و تیره و تاره کرد... هه جین دیگه برای اون دوقلو هایی که فقط سه ماه به به دنیا اومدنشون مونده بود ذوق نداشت... بدون سوکمین دیگه چیزی نمیخواست...

بغض گلوش هر لحظه سنگین تر میشد... دیگه نمیتونست طاقت بیاره این دفعه همه چیز رو تموم میکرد...

بسته قرصی که قایمکی و به دور از چشم پرستار ها برداشته بود رو باز کرد و بدون توجه به دو موجود زنده ای که توی شکمش نفس میکشن کل ورق قرص رو توی دستاش خالی کرد و همه رو با لیوان پر آبی که کنار تختش بودقورت داد... هیچ ایده ای نداشت که این قرصا چین فقط میدونست خوردن تعداد زیادی از اونا باعث میشه بره پیش سوکمینش...

کم کم حالت تهوع شدیدی به دلش چنگ زد... بچه های توی شکمش هم انگار متوجه وخیم بودن اوضاع شده بودن که بیشتر از هرموقع دیگه خودشونو به در و دیوار رحمش میکوبوندن...

چشماش هر لحظه بسته تر میشد و بدنش بیحال تر.
با صدای افتادن چیزی و جیغ بلند پرستاری توی دنیای بی خبری فرورفت..

*******

پرستار که برای چکاب هر روزه هه جین به اتاقش رفته بود با جسم بیهوش هه جین و‌ ورقه قرص خالی کنارش رو به رو شد...

تنها عکس العملی که تونست نشون بده جیغ بلندش بود که چند دکتر و پرستار رو به اونجا کشوند.

یکی از دکتر ها سریع نبض هه جین روگرفت... ضعیف بود.. سریع روی بسته قرص روخوند و متوجه شد که برای نجات هه جین دیر شده... ولی شاید میتونست بچه هارو نجات بده؟؟

سریع به پرستار ها دستور داد اتاق عمل رو آماده کنند و هه جین رو به اتاق عمل ببرند و خودش وچند دکتر دیگه رفتند تا برای عمل آماده بشن...

جانگ هه پدر هه جین بی خبر از همه جا برای سر زدن به دخترش به بیمارستان اومده بود ولی با رفت و آمد سریع و هول پرستار ها به اتاق تک دخترش مواجه شد .

سریع به سمت اولین پرستار رفت و ازش پرسید چه اتفاقی افتاده و با شنیدن حرف های پرستار که مثل سیلی به صورتش اثابت میکرد روی زمین افتاد وبا بهت به دیوار خیره شد... میدونست دخترکش هم مثل دامادش رفتنیه... میدونست دخترش بدون همسرش که عاشقانه اونو میپرستید طاقت نمیاره و باز هم تنهاش گذاشته بود... خودش روسرزنش میکرد بخاطر بی هواسیش ولی این سرزنش ها دخترکش رو برنمیگردوندن... برمیگردوند؟؟؟

با ضعف بلند شد و پشت در اتاق عمل منتظر خبری از دخترش و دوتا نوه هاش شد...

نمیدونست چند ساعت روی صندلی نشسته... با بیرون اومدن دکتر از اتاق عمل به سمتش دوید و منتظر خبری از دخترش و‌نوه هاش به دکتر خیره شد...

دکتر با تاسف سری تکون داد و به حرف اومد...

-متاسفانه مادر رو از دست دادیم و بچه ها...

پیرمرد منتظر به دکتر خیره شد... منتظر یک دلیل که بتونه اونو به زندگی وصل کنه... دکتر شرمنده تر از قبل ادامه داد...

-متاسفانه یکی از بچه ها رو از دست دادیم و اون یکی هم وضع خوبی نداره ...

و شرمنده سرش رو‌پایین انداخت. پیرمرد با بغض و به سختی لب زد...

+می..میتونید نجاتش بدید؟

دکتر سری تکون داد وگفت...

-بله ولی قرص ها معلوم نیست چه اثری روش میگذاره...

پیرمرد امیدوار اشکاش روپاک کردو گفت...

-مهم نیست فقط نجاتش بدید.

دکتر سری تکون داد و با تعظیمی از کنار پیرمرد درمونده گذشت.

***

سه روز از مرگ دخترکش و نوش که اون هم دختر بود گذشته بود...

پیرمرد با کمک بهزیستی و کمی از پس اندازش دخترش و‌ نوش روخاک کرده بود و مراسم آبرومندانه ای براشون گرفته بود و الان هم توی بیمارستان جلوی شیشه اتاقی که سوکجین کوچولو تنها خانواده ای که براش مونده بود ایستاده بود و خیره اون جسم نحیف سعی میکرد اشکاش رو‌کنترل کنه...

نوه ی عزیزش مجبور بود مدتی توی دستگاه بمونه و بعد از مرخصی منتقل بشه پرورشگاه... چون پیرمرد توان مالی و جسمی مراقبت از اون کوچولو رو‌نداشت... سوکجینش درک میکرد مگه نه؟

همونجور که به پسرک که لای پتوی آبی رنگی پیچیده شده بود و توی دستگاه خوابیده بود خیره شد و زمزمه کرد...

-تو قراره چرایی زندگی من باشی کوچولو...
____________________________

آه حس میکنم یه تیکه کوچیک از بار حرف های توی قلبم برداشته شده:)
امیدوارم اگه این رو‌ میخونید خوشتون بیاد چون این اولین فیکیه که به صورت جدی مینویسم...

پارت بعد رو‌ هروقت رو‌مودش بودم مینویسم:)

فلن بای بای فیک عزیزم...

why?Where stories live. Discover now