Quartz - 1

1.9K 261 161
                                    

نفس عمیقی کشید و نگاهشو به سقف اتاق داد که با سنگریزه های شفاف بنفش رنگ که به نظر میومد آمیتیست باشه، تزیین شده بود. نگاه متعجبش رو به کتابخونه نسبتا بزرگی که  پر از کتابهای قطور و بزرگ بود، رسوند و مقصد بعدی چشای براقش، دیواری پر از تابلوهای عجیب و غریب بود. مجموعه ای از چند پروانه تاکسیدرمی زیبا تا منظره ای نه چندان واضح که با سنگهای ریز شفاف و قیمتی خلق شده بود.

یک وایت برد شیشه ای خیلی بزرگ که نصف دیوار رو گرفته بود و هیچ جای نوشته نشده روش دیده نمیشد. پر از فرمول و اعداد! 

نگاهشو از کریستالهایی که از لبه پنجره آویزون بودند، گرفت و بالاخره متوجه صاحب اون اتاق عجیب شد.

کسی که با موهای قهوه ای کنار پنجره بزرگ اتاق ایستاده بود و با چشای درشت بهش نگاه میکرد.

وقتی آقای کیم پیشنهاد داد که اول با بورام آشنا بشه، بعد راجع به قطعی شدن کارش حرف بزنند، فکر نمیکرد با همچین صحنه ای رو به رو بشه.

اون دختر به وضوح متفاوت بود. اتاقش بیشتر شبیه یه آزمایشگاه معدن بود. هیچ عروسک و وسایل فانتزی به چشم نمیخورد، هیچ عطر ملایم و شیرینی به مشام نمیرسید، حتی نگاه اون دختر فرق داشت. 

لبخندی زد و نگاه مستقیمیش رو به چشای دختر دوازده ساله رسوند.

-سلام...من جئون جونگ کوک هستم

با همین جمله ساده، چشای متعجب دختر کمی درشت شد و لحظه ای بعد اخمش ظاهر شد. انگار پدرش راجع به جونگ کوک باهاش حرف زده بود. 

موهاشو پشت گوشش داد و سعی کرد با حفظ لحن مودبش، اعتراضش رو نشون بده.

-سلام، من بورامم...خوشحالم از آشناییتون.... ولی متاسفم که این همه راه رو بیهوده اومدین، من نمیدونم چجوری باید با بابا حرف بزنم که قانع بشه اما من نیازی به معلم و استاد ندارم. میتونم کتابایی که دوست دارم رو بخونم و واقعا هیچ نیازی به درسای مسخره مدرسه ندارم

جونگ کوک بی توجه به بی میلی دختر، با صدای لطیفی گفت:

-راهم خیلیم دور نیست، حتی شاید بخوام چند وقت یه بار به اینجا سر بزنم

اخم دختر باز شد و تعجب تو نگاهش نشست

-چرا؟

حالا جونگ کوک هم متعجب نگاهش میکرد:

-چی چرا؟

-چرا میخواید هر چند وقت یه بار بیاید اینجا؟

جونگ لبخندی زد و بینیشو چین داد.

...SATIVA...[COMPLETED]Where stories live. Discover now