6 months later.
-07:08pm-new home?-bergen,norway_
مرد هوای مرطوب و سرد رو تنفس کرد و بعد از نگاه کوتاهی به خیابون و خونه های اطراف انداخت و پیاده روی کوتاهش از فروشگاه کوچیک محله تا خونه رو به پایان رسوند.
از سه پله ی جلوی در خونه بالا رفت و کلید هاش رو از جیب پالتوی بلند و زرشکی رنگش بیرون اورد و توی در قرار داد.
وقتی وارد خونه شد برای سرد نشدن هوای خونه به سرعت در و پشت سرش بست وکف کفش هاش رو روی پادری تمیز کرد و اونارو از پاش بیرون اورد.
پاکت های خریدش رو روی میز کوچیک توی اشپزخونه قرار داد و جعبه ی کوچیک مخمل قرمز رو توی کابینت پایین قایم کرد، همونطور که پالتوش رو از تنش بیرون میاورد از اشپزخونه خارج شد.
پالتوش روی رخت اویز چوبی گوشه ی خونه رها کرد و صدای قدم هاش اونقدر بلند بود که خواب زمستونه ی موجود کوچیک زیر ملافه هارو بهم بزنه.
زین بدون اینکه پلک هاش رو از هم باز کنه زیر لب غرغر کرد و پتوی سنگین رو محکم چنگ زد و روی تن خودش کشید.
از عمق خوابش کم شده بود و چیزی که ناراحت بود که نمیشنیدش صدای سوختن چوب توی اون شومینه ی لعنتی بود.
لیام چند تکه هیزم از کنار شومینه برداشت و با احتیاط توی اتیش کم جون انداخت و لبه ی تخت برگشت و همونجا روی زانوهاش نشست و منتظر موند تا زین دست از تلاش برای بهبود خواب بهم خوردش برداره و مژه های زیباش رو از هم باز کنه.
وقتی چشمای خستش رو باز کرد و چهره ی اروم لیام رو دید با درد نالید و روی بالش روش رو برگردوند.
لبخند لیام پررنگ تر شد و دستش رو لای موهای نرمش کشید.ل:«بلند شو کوچولو... خورشید خانوم داره میره و تو هنوز خوابی»
لیام زیر گوش زین خندید و پسر سمتش برگشت و با همون اخم پرسیدز:«چی برام خریدی؟ »
تخت رو به روی اشپزخونه و گوشه ی سالن نسبتا کوچیک خونه قرار داشت، لیام زیر نگاه زین از جلوی تخت بلند شد و پشت اپن رفت و خرید هاش رو دونه به دونه از پاکت بیرون اورد.
ل:«نون های گرم از سیاره ی خورشید...مربایی که از پری های جنگل هدیه گرفتم و کره ای از شیر مرغوب پروانه ها...اوه و الماس های سیاه و تلخی که قراره یه نوشیدنی خوشمزه بهمون بدن!»
ز:«ازت متنفرم»
زین فقط میدونست لیام همه ی اونارو از تنها فروشگاه محله که چیزهای جالبی نداشت و بیشتر اوقات تاریخ مصرفشون گذشته بود خریده.
ل:«آه...کامان زی...واقعا میخوای تمام این روز و زندگی زیبارو با خواب از دست بدی؟!»
ز:«دقیقا»

YOU ARE READING
| 𝑪𝑾𝑻𝑪𝑯 | -[completed]
Fanfiction"CWTCH" فراتر از نوازش و آغوش. وقتی به کسی cwtch میدهید انگار به او یک «جای امن» داده اید. زین مالیک،پسری که به تمام رویاهای خوب و بدش رسید...البته تقریبا؛ )