᯽ʟɪᴋᴇ ᴀɴᴅ ᴄᴏᴍᴍᴇɴᴛ
«مائول»
•᯽❀᯽•درست لحظه ایی که از خواب بیدار میشی، حافظت کمترین زور رو برای کار کردن میزنه. سفتی بدن، پلک های سنگی، خستگی رویا دیدن، فقط اینا رو حس میکنی.
لحظه ی برخواستن و برگشتن از تاریکی به جایی که خبری از حس بی حسی نیست. وقتی به نرمی پلک هات از هم باز میشن و سوتی که تو گوش هات سکوت رو جیغ میزنه، خفه میشه.
همه جا تار بود و سفید. هری هیچ نظری نداشت که چرا انقدر تمایل به چنگ زدن به ریسمان بیداری داره، وقتی گردن و سر دردمندش رو نمیتونه بلند کنه. حتی مطمئن نبود اونقدر توانا هست تا قبل از فاصله گرفتن از تخت، محکم باز بهش کوبیده نشه.
بلند نفس کشید و هرطور بود، سرش رو به چپ چرخوند و وقتی دیوار کاشی و بوی وایتکس پیدا کرد، گردنش به سمت راست افتاد. توی تاری دیدش، یه هاله ی اشنا دید.
یه لباس مشکی و سر افتاده پایین که انگار با چیزی تو دستش ور میرفت. از کلافگی و پلک زدن متداول و تلاش های بی فایده برای صاف کردن تصویر پیش روش، اخم روی پیشونیش نشست. محکم چشم هاش رو فشار داد و دیدش، پسر غمگین و ترسیده، آخرین تصویری که دید، لویی؛ کنار تخت نسبتا بلند نشسته بود.
بی اختیار دستش به سمت سرش رفت و خواست اون دردی که کف سرش میخزه رو بگیره، ولی به جاش سوزن سرم رگ پشت دستش رو اذیت کرد و از بین دندون هاش هیس کشید.
توجه لو بهش جلب شد. صورتش چند ثانیه بعد از بیداری مثل همیشه شاکی بود. اخمو و اماده برای غر زدن از درد.
لویی: هی هی هی!
وقتی هری سعی کرد سرم رو از دستش جدا کنه گفت و سمتش جهید تا مانعش بشه. به جاش دست هاش رو گرفت و کمک کرد بشینه. کتش رو از زیرش ازاد کرد و پاهاش از تخت درمانگاه اویزون شد. ناله میکرد و براش صاف نگه داشتن گردنش طاقت فرسا بود.
پیشونیش رو گرفت و به سر دردش غلبه کرد. این سوزش، بی امان دور جمجمه اش میچرخید و کنار گوش هاش فریاد میزد. حس کوفتگی داشت و شونه هاش، افتاده بودن. بی اراده سر انگشت هاش رو لبه ی باند دور موها کشید و بعد ادامه داد تا پشت سرش پانسمان بزرگ رو لمس کرد.
حتی سر انگشت های بیجونش چنان دردی بهش تزریق کرد که چشم ها رو رو هم فشرد و دندون هاش رو هم سابیده شد. لو با دیدن اینکه ندونسته داره خودش رو اذیت میکنه، دردش گرفت و انگشتان هری رو اسیر دست خودش کرد.
لویی: دست نزن
چشم هاش بالا و روی او رفت. اولین چیز تیزی ترس بود، و دوم لرزش مردمک تو چشم هاش. که هری یادش افتاد چی شده کلمه ها به سرش برگشت و جای لمس انگشت لو روی بازوش باز داغ شد. حمله ی سیاهی به طرفش و اون گرمی دردناک پشت سرش رو سریع به یاد اورد.
YOU ARE READING
Alcohol Smell And Blood Trace
Fanfiction*ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ* ²⁰²¹-²⁰²² + لویی! اگه بدونی هرجا باشی پیشتم؛ گم بشی پیدات میکنم؛ جا بزنی عاشقت میکنم؛ بگی غیر ممکنه، ممکنش میکنم؛ درد داشته باشی میبوسمت؛ سردت بشه آتیش میشم؛ تب کنی درمون؛ بشکنی تیکه هات رو نگهت میدارم؛ اگه بدونی بری من برات میمیرم؛ میذا...