Eleven | Mauel's

500 110 163
                                    

᯽ʟɪᴋᴇ ᴀɴᴅ ᴄᴏᴍᴍᴇɴᴛ

«مائول»
•᯽❀᯽•

درست لحظه ایی که از خواب بیدار میشی، حافظت کمترین زور رو برای کار کردن میزنه. سفتی بدن، پلک های سنگی، خستگی رویا دیدن، فقط اینا رو حس میکنی.

لحظه ی برخواستن و برگشتن از تاریکی به جایی که خبری از حس بی حسی نیست. وقتی به نرمی پلک هات از هم باز میشن و سوتی که تو گوش هات سکوت رو جیغ میزنه، خفه میشه.

همه جا تار بود و سفید. هری هیچ نظری نداشت که چرا انقدر تمایل به چنگ زدن به ریسمان بیداری داره، وقتی گردن و سر دردمندش رو نمیتونه بلند کنه. حتی مطمئن نبود اونقدر توانا هست تا قبل از فاصله گرفتن از تخت، محکم باز بهش کوبیده نشه.

بلند نفس کشید و هرطور بود، سرش رو به چپ چرخوند و وقتی دیوار کاشی و بوی وایتکس پیدا کرد، گردنش به سمت راست افتاد. توی تاری دیدش، یه هاله ی اشنا دید.

یه لباس مشکی و سر افتاده پایین که انگار با چیزی تو دستش ور میرفت. از کلافگی و پلک زدن متداول و تلاش های بی فایده برای صاف کردن تصویر پیش روش، اخم روی پیشونیش نشست. محکم چشم هاش رو فشار داد و دیدش، پسر غمگین و ترسیده، آخرین تصویری که دید، لویی؛ کنار تخت نسبتا بلند نشسته بود.

بی اختیار دستش به سمت سرش رفت و خواست اون دردی که کف سرش میخزه رو بگیره، ولی به جاش سوزن سرم رگ پشت دستش رو اذیت کرد و از بین دندون هاش هیس کشید.

توجه لو بهش جلب شد. صورتش چند ثانیه بعد از بیداری مثل همیشه شاکی بود. اخمو و اماده برای غر زدن از درد.

لویی: هی هی هی!

وقتی هری سعی کرد سرم رو از دستش جدا کنه گفت و سمتش جهید تا مانعش بشه‌. به جاش دست هاش رو گرفت و کمک کرد بشینه. کتش رو از زیرش ازاد کرد و پاهاش از تخت درمانگاه اویزون شد. ناله میکرد و براش صاف نگه داشتن گردنش طاقت فرسا بود.

پیشونیش رو گرفت و به سر دردش غلبه کرد. این سوزش، بی امان دور جمجمه اش میچرخید و کنار گوش هاش فریاد میزد. حس کوفتگی داشت و شونه هاش، افتاده بودن. بی اراده سر انگشت هاش رو لبه ی باند دور موها کشید و بعد ادامه داد تا پشت سرش پانسمان بزرگ رو لمس کرد.

حتی سر انگشت های بی‌جونش چنان دردی بهش تزریق کرد که چشم ها رو رو هم فشرد و دندون هاش رو هم سابیده شد. لو با دیدن اینکه ندونسته داره خودش رو اذیت میکنه، دردش گرفت و انگشتان هری رو اسیر دست خودش کرد.

لویی: دست نزن

چشم هاش بالا و روی او رفت. اولین چیز تیزی ترس بود، و دوم لرزش مردمک تو چشم هاش. که هری یادش افتاد چی شده‌ کلمه ها به سرش برگشت و جای لمس انگشت لو روی بازوش باز داغ شد. حمله ی سیاهی به طرفش و اون گرمی دردناک پشت سرش رو سریع به یاد اورد.

Alcohol Smell And Blood TraceWhere stories live. Discover now