(دوستان لازم دونستم اینجا یه نکته ای رو در مورد وضع حمل ووشیان توضیح بدم، سر پارت قبلی من و یکی از ریدر های عزیزم با هم در موردش بحث کردیم و من به این نتیجه رسیدم که واقعا اطلاعات کافی ای در اختیارتون نذاشتم. هر چند اولین بارم بود که از وضع حمل مینوشتم ولی خب.. مسئله این بود که وی ووشیان که واژن نداره، چجوری بچه رو بدنیا آورده.. خب میگیم داخل بدن این بچه عوض شده، بیرونش که عوض نشده! از اونجا که حالا یه رحم به صورت یه عضو اضافه توی بدنش حضور داره پس بدنش هم مجبوره خودشو باهاش تطبیق بده خب؟ و از اونجا که واژن نداره لوله رحمش به مقعدش وصله که بتونه بچه رو بدنیا بیاره.. در ثانی، این فیک و خود داستان تخیلین پس زیاد تو بحرش نرید که چرا منطقی نیست و اینا لاولیز!)
شات آخر: مهمانی تولد ~(^~^)~
_هی.. شایعات راجب بچه های ییلینگ لائوزو رو شنیدی؟
-اوه آره
جوان سفید پوش با شنیدن این جملات همان طور که مقابل درب مغازه منتظر کسی ایستاده بود گوش تیز کرد تا بهتر بشنود ولی با شنیدن جملات بعدی ابروهایش در هم پیچید:
-من شنیده ام توی جشن هفت روزگیشون غوغا به پا کرده ان!
_اره اره.. منم شنیدم که پسر اولشون تا بیچن رو از دست هانگوانگ جون نگرفته دست از گریه برنداشته! یکم شبیه جریان تولد صد روزگی ارباب جوان جین نیست؟
×هه! کاملا از قافله عقبین رفقا! بچه دومیه تا وقتی چنچینگ رو از دست وی ووشیان نگرفت دست از جیغ زدن برنداشت!! اونایی که دیدنش میگن که بچه هه وابستگی عجیبی به این فلوت نحس و نفرین شده داره.
-خدایان بهمون رحم کنن! یه ییلینگ لائوزوی جدید متولد شده!! بیاین به معبد بریم و برای دفع شیاطین عود بسوزونیم.
_اره واقعا امیدوارم که در آینده اون بچه شبیه ییلینگ لائوزو نشه. بریم.. بریم.
مردان وراج از آنجا رفتند و متوجه دو جوان سفید پوش نشدند که با خشم به سخنان آنها گوش میکردند. جوان اول که به نظر میرسید تازه متوجه حضور همراهش شده با دلخوری سرش را به سمت او برگرداند، مرد دوم با دیدن ناراحتی اش کمرش را نوازش کرد و بوسه ای سطحی بر موهایش زد:
_شایعات تماما حرف های بی پایه و اساسین که یه مشت کوته فکر ساختنشون! تو که اینها رو میدونی چرا ازشون ناراحت میشی وی یینگ؟
وی ووشیان به تن گرم نیمه وجودش چسبید و بغ کرده گفت:
+درسته لان ژان ولی من طاقت ندارم یکی بخواد به بچه های عزیزمون از گل نازکتر بگه! باور کن الان با بدبختی خودمو کنترل کردم که اون عوضیا رو پاره پاره نکنم!
لان وانگجی دست دور شانه های همسرش انداخت و او را بیشتر به خود فشرد:
_میدونم وی یینگ! میدونم عزیزم، منم همین احساس رو داشتم.. برای الان کافیه. بیا برگردیم.

YOU ARE READING
♪Wangxian♪♥گرمای آغوشت♥
Fanfictionاین داستان پایانیه به ناول جذاب استاد تعالیم شیطانی (مودائوزوشی) پایانی برای چیزهایی که نویسنده بهمون نداد و مشتاقانه منتظرش بودیم(′: داستانی برای اینکه بیشتر از عشق و محبت لان وانگجی به وی ووشیان لذت ببریم و صافت بشیم ماجراهای زیبای وانگشیان رو با...