•°. *࿐𝘤𝘰𝘮𝘱𝘭𝘦𝘵𝘦𝘥
"ام خب ببین تو خیلی آدم خوبی هستی و کاکائو داغ خوشمزه ای درست میکنی... ولی کل این قضیه لب و اینا- ببین وقتایی که تو به لبام خیره میشی متوجه میشم و حقیقتش این خیلی رو م-"
"آه ببخشید، ممکنه درخواست عجیبی باشه ولی میشه سرت رو ب...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
یک هفته از حادثه پرهیجان مرکز خرید گذشته بود و تو این مدت، جیسونگ سعی کرده بود تمام جرئتش رو جمع کنه تا بالاخره از مینهو بپرسه.
وسط درست کردن ناهار توی آشپزخونه مینهو بودن؛ یکی دیگه از عادت هایی بود که وقتی متوجه شد شیفت بعد از ظهر مینهو دقیقا همزمان با کلاس بعد از ظهر خودش شروع میشه پیدا کرده بودن.
کسی که پیشنهادش رو داده بود مینهو بود. مجبور بود همیشه یک ساعت زودتر از زمانی که شیفتش شروع میشد به کافه برسه چون تنها اتوبوسی که توی اون همسایگی بود فقط اون زمان حرکت میکرد و سمت کافه میرفت، که به طرز اعجاب آوری، ایستگاهش دقیقا رو به روی خوابگاه جیسونگ بود که نزدیک کافه قرار داشت. پس پیشنهاد بدی بنظر نمیومد.
هردوی اونها تنها زندگی میکردن و اینکه بتونن ظهرها رو با حضور یکی دیگه پر کنن برای هردوی اونها خوشایند بود.
و همونطور که گفتیم، این یک عادت جدید توی زندگیشون بود؛ هروقت قرار بود خونه جیسونگ انجام بشه میتونستن غذایی که شب قبل جیسونگ مونده بود بخورن یا اگه مواد کافی داشتن باهم غذای جدید درست کنن، گاهی مینهو از خونه خودش غذا میاورد و فاصله بین شیفت اول تا دومش رو با جیسونگ میگذروند. بعضی وقت هام باهم خرید میرفتن و مواد غذایی که فکر میکردن برای آشپزی بعدی لازم دارن مهیا میکردن و تا زمانی که هردوشون مجبور به ترک خونه برای کلاس یا شیفت نمیشدن، از کنار هم تکون نمیخوردن.
اون روزها هم ناامید کننده ترین روزهای زندگیش بودن، چون فقط چهار بار در هفته اتفاق میافتادن، و هم روزهایی بودن که جیسونگ با تمام وجود لحظه شماری میکرد تا برسن. چون اون روزها، زمانهای بودن که مینهو قبل اینکه راهشون جدا بشه برمیگشت و توی پاگرد بغل میکرد. اون روزها، تنها روزهایی بودن که جیسونگ با قلبی که محکم توی سینه اش میکوبید و لپ هایی که گرم بود توی راهروی دانشگاه قدم برمیداشت. فقط همون لحظات کوتاه بود که جیسونگ رو توی اون روزها گرم نگهمیداشت.
"هی مینهو؟" به آرومی دستش رو جلوی چشمهای مینهو تکون میده تا توجهش از ساندویچی که داشت درست میکرد رو بگیره.
"چیزی گفتی؟" جیسونگ مکث کرد؛ سعی کرد بار دیگه جمله اش رو مرور کنه تا مطمئن شه بنظر پسر بیادبی نیاد. اون همیشه با مینهو مثل یک آدم عادی رفتار کرده بود و الان با این درخواستش، نمیتونست واکنش مینهو رو پیشبینی کنه.