-11:30am-home-
سم ماگ قهوه ی زین رو کنار دستس قرار داد و زین نگاهش از صفحه ی موبایلش برنداست.مرد نگاه سرسری ای به میز صبحانه ی زین که به دستور لیام همیشه باید پر از چیزهای مقوی میبود انداخت و بعد به زین نگاه کرد.
~چیز دیگه ای لازم ندارید اقا؟!
زین نگاهش رو از صفحه ی موبایلش گرفت و اونو روی میز گذاشت و به چیزهای رو به روش نگاه کرد و بعد به سم که حالا داشت با لبخند محوی منتظر بهش نگاه میکرد.
-نه ممنون.
گفت و سم تنهاش گذاشت.
دیشب در رو روی خودش توی اتاق قفل کرده بود و لیام پیشش نیومد...اون حتی برای معذرت خواهی ام نیومده بود و زین تمام شب و داشت برای قتل اون مرد ایده پردازی میکرد.
صبح تا وقتی که مطمعن نشد اون رفته از اتاق بیرون نیومد و حتی وقتی مایکل اومد تا برای صبحانه به میز دعوتش کنه در و باز نکرد،اگه در و باز میکرد چطور قرار بود خودشو کنترل کنه و موهای بلوند اون پسر و به اتیش نکشه؟!
و البته خود مایکل متوجه ی احساس زین نسبت به خودش بود و از وقتی لیام رفته بود جلوی چشمهاش افتابی نشده بود.
بعد از اتمام صبحانش و برداشتن وسیله های مدرسش از اشپزخونه بیرون اومد و سمت پارکینگ رفت.
سمت ماشینش رفت و داشت سوار میشد که صدایی توجهش رو جلب کرد
•اقای مالیک!بفرمایید،من میرسونمتون.زین نگاه کوتاهی به راک، راننده ای که معمولا لیام رو میرسوند انداخت و با بیخیالی جواب داد.
-خودم میرم...
با جواب راک دوباره سرش رو بالا اورد و با اخم به اون مرد که با لباس تمام مشکیش با فاصله ازش ایستاده بود نگاه کرد.
•اقای پین گفتن حتمن من برسونمتون!ایشون خیلی تاکید کردن...
زین کمی مکث کرد و در ماشینی که باز کرده بود و بست، ترجیح میداد با اون مرد بحث نکنه و دلش نمیخواست با لیام هم صحبت شه پس فقط سوییچ رو سمت اون مرد پرت کرد و خودش عقب نشست.
تمام مسیر نگاهش به بیرون از ماشین و شهر شلوغ لندن بود و به اوضاعی که توش قرار داشت فکر میکرد.
دوست داشت همه چی مثل قبل شه و اروم بگذره، از طرفی دوست نداشت به حرف لیام گوش بده و باهاش راه بیاد و این عصبیش میکرد...
کمتر از چهل پنج دقیقه ی بعد راک توی خیابون مدرسه توقف کرد و زین با نفس عمیقی که کشید از فکر بیرون اومد.
بدون حرفی پیاده شد و داشت از ماشین دور میشد که متوجه شد ماشین حرکتی نکرده و سرجاش ایستاده.
اخم روی صورتش نشست و دوباره سمت ماشین قدم برداست و با پشت دست به شیشه ضربه زد و راک اونو پایین اورد.

YOU ARE READING
| 𝑪𝑾𝑻𝑪𝑯 | -[completed]
Fanfiction"CWTCH" فراتر از نوازش و آغوش. وقتی به کسی cwtch میدهید انگار به او یک «جای امن» داده اید. زین مالیک،پسری که به تمام رویاهای خوب و بدش رسید...البته تقریبا؛ )